۲۸ دی ۱۳۸۹

جریان فتنه شناسی

چند سال پیش در عنفوان وبلاگ نویسی من ,  یک وبلاگ نویسی هم بود که برای خودش بیا و برویی داشت . نه خیلی زیاد البته ، در آن حد که افتد و دانی . اتفاقا از نوشته های من هم بدش  نمی آمد و گاهی سرکی به وبلاگ من می کشید. من آن وقت ها  در قالب یک دختر بچه ی دبیرستانی مطلب می نوشتم که پدرش مرده بود و  مادرش ازدواج کرده و او با پدر بزرگ و دوخاله اش زندگی می کرد ( شباهت دارد می دانم خارخاسک و آقای خانه و دخترها ) .این آقا هم مثل بقیه خوب می دانست که این نوشته ها نمی تواند کار دختر هفده هجده ساله باشد و مثل بقیه دوست داشت که باشد .
مدتی بعد با چند وبلاگ نویس دیگر دوست شد و آمد و شدی  به هم زدند . آدم بد گوشتی از آب درآمده و انتظارات را برآورده نکرده بود بخصوص آنکه اینطور شایع شد که دروغگویی بزرگ است . نه خارج رفته و نه تحصیلات آکادمیک داشت . یک نفر هم راپورتش را داد که معتاد است و شاید به نظرم می آید زندان هم رفته بود . خلاصه عاری از هر نوع جذابیت داخلی و خارجی چیز هشت الهفتی به نظر می آمد که  تنها دوستان واقعی اش همان چند صد نفر خواننده وبلاگش بودند که حقیقتش را نمی دانستند و دورا دور داستانهایش را می خواندند و  باور می کردند  .
نمی دانم چه شد که ناگهان جریان فتنه شناسی  به راه افتاد که این آدم رسوا بشود . این سو و آن سو در کامنتها و پیغامها سکه یک پولش کردند . او هم کم نمی آورد البته ناشناس و غیر ناشناس از خودش دفاع می کرد به اشد درجه !  اما روی هم رفته نابود شده بود . آقا زد و چند ماه بعد هم تصادف کرد و مرد . خیلی از دوستان قدیم من که این پست را می خوانند او را کاملا می شناسند . یکی از وبلاگ نویسها مارکوپولو وار گیوه هایش را ور کشید و راه افتاد و رفت وفهمید که ماجرا حقیقت دارد تا سنگ قبرش را هم رویت نکرد دست از جستجو نکشید بعد هم  آمد و گزارشش را  نوشت و همه فهمیدند که این آدم حقیقتا مرده است و پرونده وبلاگ نویسی اش برای همیشه بسته شد .
من آن روزها احساس عجیبی داشتم از مردن این مرد . متاسف شده بودم رویاهایی که برای خودش ساخته بود . تصویری که از خودش درست کرده بود و ناگهان نابودی کاخ آرزوهایش  . با تمام وجود دردی که تحمل می کرد را درک می کردم  و تلاشی که برای ارائه چهره ای متفاوت از خودش می داد می دیدم . با خود می گفتم : حیف از این جوان باهوش که هیچ بستری برای به ظهور رساندن خود جز این صفحه وبلاگ پیدا نکرد و عاقبت هم تلاشش برای بیرون آمدن از صفحه وبلاگ نابودش کرد .
دیروز پری روز که بعضی دوستان خواننده آمدند و من را در کامنتها خطاب قرار دادند  که فکر می کنند با این دروغ هایی که می گویم یک بیمار روانی هستم و زندگی خانوادگی نابسامانی  دارم  . ناگهان یاد همان جریان فتنه شناس افتادم و وحشت کردم . لا اقل بگذارید من پای خود را از صفحه وبلاگ بیرون بگذارم وشمشیر کشیده به جان شما بیفتم بعد رسوای خاص و عامم کنید . من نمی ترسم از این که محکوم به دروغگویی شوم . من نمی ترسم از اینکه درصدی از خوانندگانم را از دست دهم . من می ترسم از روزی که کسانی که من را می فهمند هم نفهمند چرا من می نویسم .  



 یک جریان فتنه شناس هم همین ایران ماست که همیشه در چاه حمام  دنبال خرس وحشی می گردد .شرمنده فکر می کنم ايران را بايد با "پیل تر شش کن "نگاه کنيد .

۷۱ نظر:

ناشناس گفت...

خوب!من دیروز به تو اعتراض کردم و جای دیگری هم جز همین جا از تو ایراد نگرفتم اما از آنجایی که ما ایرانیها به بت ساخت خیلی علاقه داریم چه خودمان چه شاهمان چه رهبرمان چه دایی امان و ....چه صدالبته خودمان انتقادپذیر نیستیم!و میگذاریم کار آنطوری به گند بکشد که دیگر برای انتقاد دیر شده باشد و بت شکسته شود.حالا این شما این هم وب لاگ انقدر دروغ و مهملات بنویس از قدیم گفته اند البته دور از جان شما "خر که خاک میخورد پای دل دردش هم می نشیند."ضمنا با بیان جریان دوست تک تیر انداز اسرائیلی مان تقریبا فهمیدم کی هستی؟ گربه ،داستانها تجزیه و تحلیل روانشناسی تخمی؟؟؟؟

taraaaneh گفت...

آن دوستمان که مرد، آدم خیلی با استعدادی بود و همونطور که گفتی واقعا حیف که در دنیای واقعی مجالی برای ظهور انهمه استعداد وجود نداشت...
من نوشته هات رو دوست دارم..اون اوایل کسی بهم نگفته بود که پشت همه اینها یک نویسنده نشسته . یعنی کسی که آنا رو بهم معرفی کرد گفته بود که اینها رو یک دختر 18 ساله مینویسه. بعدها که ماجرا رو فهمیدم از دسست عصبانی شدم.شاید دلم میخواست که همه اینها واقعی باشه..شاید برای اینکه با کاراکترهات ارتباط برقرار کرده بودم و یکدفعه میدیدم که همه اش فقط تخیللات یک نوسینده بود.
من اسمش رو دروغگویی نمیگذارم به هر حال.ولی خوبه یکجایی دوروبر وبلاگت ذکر کنی که اینها قصه است. که خارخاسک هفت دنده وجود خارجی نداره همونطور که آنا نداشت.

شاهرخ گفت...

سلام
قبل از اینکه مطلب را بخوانم با توجه به عنوان احساس کردم یک مطلب کاملا سیاسی است برای همین خیلی متعجب شده بودم. ترفند وبلاگی جالبی بود.
راستی به وبلاگ بنده حقیر هم تشریف بیارید .
http://shahrokh59.blogfa.com/

شاهرخ گفت...

در ضمن کلمه( ف ی ل ت ر شکن) را جدا جدا بنویسید چون به صورت خودکار هر آینه ممکن است وبلاگ شما مسدود شود . نرم افزارهای نظارتی مخابرات که شعور ندارند به صورت کلمه ای مسدود می کنند .

خارخاسک هفت دنده گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
خارخاسک هفت دنده گفت...

taraaaneh گفت...
آن دوستمان که مرد، آدم خیلی با استعدادی بود و همونطور که گفتی واقعا حیف که در دنیای واقعی مجالی برای ظهور انهمه استعداد وجود نداشت...

ترانه عزیز همانطور که حدس می زدم از دوستان قدیم هم اینجا کسانی هستند . چرا وبلاگت غیر فعال است .
کاش ایمیلی از خودت می دادی . راستش تازگیها کمی ترسم ریخته است برای دوستان قدیم ایمیل می زنم عکسی آدرسی چیزی . آنقدرها هم بدبین نباش . آنقدرها هم دروغ نیست این داستانها من شلوغش می کنم تا گزک به دست کسی ندهم .

روزبه گفت...

حالا مثلا می گفتی اریک چی میشد؟
اون طفلک هم با ما دوستی کرد دیدیمش ولی اینقدر دروغ گفت خیلی ها خل شدن .و من هم علت قطع رابطه ام این بود که ترسیدم ازش حالا دلیلش بماند.
درباره خودت هم باید بگم همیشه یه گور باباش بزار اول کسایی که زر می زنند این رو جدی میگم و چاپلوسی هم نمی کنم تو خیلی خوب می نویسی و اگه بزاری ۴ تا نظر دری وری روت اثر بزاره ناکار میشی

خارخاسک هفت دنده گفت...

به به روزبه عزیز آنقدر شری از شما نوشت و نوشت که دور از جان من هم خیلی دلم می خواست ببینمتان بل که هم مثل اریک خلتان می کردم . می ترسمتان . اما جدا به نظرم بعضی ها از نوشتن کامنت هایی از جنس کامنت بالایی منظورهایی دیگر غیر از انتقاد کردن دارند .

alborz گفت...

baba to dg ki hasti!
daste sheytoono basti!

har joor doost dari benevis!
hame joore mikhoooonam

omid گفت...

جدن اريك انقدر كه شما مي گوييد دروغگو بود؟!؟!؟
متاسفانه به دلايلي نمي تونم از دوست مشتركم باهاش آمار بگيرم!
اما چيزهايي كه يادمه ازش به هر حال ...

جوجو گفت...

همين كه با خوندن آپات احـــــــسنت ميگيم و كف مي كنيم
همين كه با يه موضوع پرت به چيزايي اشاره مي كني كه فك آدم مي چسبه به زمين
همين كه ..
اصلا همين كه هستي !

جاي تشكر داره !
مرسي خارخارسك هفت دنده !

ميم واو گفت...

من همش فكر ميكنم يه مطالب ديگه اي رو ميخواي در طول داستانت عنوين كني كه خيلي مهمتر از اصل داستان و واقعيت داستان و حتي هويت خودته! اما گاهي وقتا انقدر راجع به هويت خودت و حقيقت داستانت و كامنتايي كه تورو باور نكردن توضيح ميدي كه شك ميكنم شايد من بيخودي دارم يه چيزه ديگه از مطلبت متوجه ميشم آيا!!!

متین گفت...

والا من که به نوشته‌ها به چشم راست و دروغ نیگا نمی‌کنم... دلنوشته است به هر حال... می‌خونم و کیف می‌کنم و بعضی وقتا از ته دل به نویسنده آفرین می‌گم... به من چه ربطی داره که کدوم شخصیّت واقعیه یا که اصلاً همش دروغه... من فقط از خوندنش لذّت می‌برم... کسی که حقیقت می‌خواد بهتره بره اخبار بخونه که بازم البتّه فکر نمی‌کنم حقیقت گیرش بیاد... شما اگه از کتابای همینگوی یا کوئلیو یا چه‌می‌دونم همین خدابیامرز نادر ابراهیمی یا از اون که خیلی وقته ازش خبری نیست، زویا پیرزاد بخونید، بهشون نامه می‌دید که فلان فلان شده‌ها چرا یه مشت دروغ تحویل ما دادید؟! این که قالب وبلاگ برای نوشتن انتخاب شده شاید برای این باشه که نویسنده راحت‌تر می‌تونه نظر مخاطباش رو بفهمه... من همون از خوندن لذّت می‌برم؛ حتّی اگه یه کلاه قشنگ سرم بره... مثله همیشه قلمت شیرین باشه...

ناشناس گفت...

من اون خارخاسك شونزده هفده ساله رو خيلي دوست داشتم. اون نوشته هاي قديمي كجاست؟ دوست دارم دوباره بخونم

هاشور گفت...

راستش ما همیشه عادت داریم فوضول بودن و مهم نشون دادن خودمون رو زیر اسم "کنجکاوی" پنهان کنیم. واسه همه اون هایی که توی دنیای مجازی هم دنبال رسوا سازی! و شفاف گری! هستند:
بالام جان گیریم اصلا وبلاگ نویس چاخان گیریم معتاد گیریم مریض گیریم پینوکیو. و دد و ظالم و احمق اصلا گیریم احمدینژا... خب که چی؟ مگه میخواد با شما وصلت کنه که دنبال دل و روده ش می گردید؟ اگه میخواست بشناسیدش که مستعارنویسی نمی کرد.
راستی خارخاسک اگه شما هم توی ویران کردن کاخ خیالات همان جوانک نقش داشتید خیلی کار بدی کردید.
بالام جان شاد باشید و کنجکاوی نکنید.. (( همه این جمله ها رو میخواستم تو وبلاگ خودم بنویسم که روم نشد ))

داوود خان گفت...

به نظرم بهتره به توصيه يه بزرگ مذهبي گوش كني كه مي‌فرمايند: «...تو را به پنج عمل در برابرمردم سفارش کنم :اگربه تو،ستم شد پس تو ظلم نکن ،اگر به خیانت شود تو خیانت نکن، اگر تکذیبت کردند ، خشمگین نشو،اگر تعریفت نمودند ، خوشحال نشو،اگرنکوهش و ملامتت کردند بی تابی نکن...» اين بزرگ امام محمد باقر بوده.

همه حرفات رو قبول دارم، از اون الف تا ي، ولي پايه نيستم ناراحت بشي به خاطر يه عده. اصلاً حال نكردم. من كه چه فحش بدن چه تعريف كنن كار خودم رو مي‌كنم. اعتقادم اينه. مثله شما بلد نيستم طولاني بنگارم شايد هم حوصله نمي‌كنم شايد آخر وجودم جوهرش باشه من حسن كچل شدم و حال ندارم دستم رو دراز كنم. بيخيال. ولي اگر جاي شما بودم به حرف اين و اون گوش نميدادم.
بدون هرچي هستي، هركي هستي. مهم اون چيزيه كه حس ميكني مهم اون احساس قشنگيه كه اين متن ها رو خلق ميكنه. اون حس رو با اين ديدگاه هاي پوچ مغرضانه از بين نبر. برعكس مثله يه سد جلوشون وايسا هرچي بلند شدن بلندتر شو.

افتخاري هستي واسه من. بهم سر بزن. (قافيه هم داشت :D )

پسر خوب گفت...

خیلی داری تلاش میکنی روی کسانی که ازت نا امید شده اند تاثیر بگذاری
تحت تاثیر قرار نگرفتم ....

نهال گفت...

دقیقا یادمه کیو میگی...
حالا جالب بود که بعدهم که مرده بود دست از سرش برنداشتن و یکی از همین وبلاگ نویس ها،بعد از مرگش هم زیر و زبرش رو ریخت بیرون و آنچنان چهره اش رو تف مالی کرد که حد و حساب نداره...

آیلر گفت...

دیگه داشتم به خودم شک می کردم ها. گفتم اون دختر ملنگ مدرسه ای چطور در عرض چند سال تبدیل شد به یک عاقله زن بچه دار؟ داشتم به این نتیجه می رسیدم که لابد دو تا وبلاگ به این اسم وجود داره و در اون یکی بسته شده تو این چند سالی که من سر نزده بودم. لابد چند سال دیگه برگردم با یک پیرزن 70 ساله مواجه می شم که می گه چند سال پیش من در نقش یک زن کارمند....
بگذریم. من این آدمی که الان داری تصویر می کنی رو بیشتر از اون دختره دوست دارم. خب من اون موقع خودم زیاد با 18 ساله ها تفاوت سنی نداشتم و با شناختی که از بچه های اون سنی داشتم به نظرم آنا دیوانه می آمد. واسه همین هم دیگه ادامه ندادمش.
من هم با دوستمون موافقم که بهتره یه گوشه دیوار وبلاگت بنویسی که اینجا همه چیز ممکنه خیالی باشه تا دیگه کسی بهت بد و بیراه نگه. تکلیف خودت رو با خواننده ها روشن کن، ای کسی که معلوم نیست زنی، مردی، جوونی، پیری،...

ناشناس گفت...

سلام تا حالا به این فک نکرده بودم که ممکنه تو واقعی نباشی و یا یه نویسنده باشی!!بضی وقتا اتفاقا برام خیلی عجیب و جالب بود در به هم چسبانیدن حرفای روز با حرفای زندگی!!به هر حال از دید یه کسی که جامعه شناسی میخونه میگم حتی اگه واقعی هم نباشی میتونی یه آدم باشی با همین خصوصیات شاید اینجا شاید جای دیگه داستان هایی که هر روز جایی رخ میده و اتفاقا چه خوب و چه جالب اگه با هدف هم این کارو میکردی چون یه جورایی آدما با هم در مورد دغدغه ها حرف دلا وهزار تا چیز دیگه نظر میدن به فکر میفتن همدردی میکنن و اینطوری از دلشون داستانی میتونه در بیاد به اندازه تموم واقعیت زندگی!!به جای اینکه دنبال این باشیم که دروغ بوده یا راست بهتر نیس حداقل اینجا یه جور دیگه برخورد کنیم ناراحت کنندس جایی که در برابر دروغ باید ایستاد برّروبر تو چشماش نیگا میکنیم و میگیم سوسکای تو هوارو بشمار!!در حالیکه اینجا برامون خیلی مهم میشه!!فقط اگه واقعن اینا داستانن و تو تو نیستی من اتفاقا امروز داشتم فک می کردم که چه قد تفاوت هست بین من تو یه شهر دیگه با تو تو یه شهر دیگه بضی وقتا آقای خونه خیلی رفتاراش خطرناکه و تو خیلی راحت میگذری از کنارش!!شخصیت پردازیات رو باید روش کار کنی یه کم!!البته شاید!!شایدم واقعا خیلی خونواده ها اینطوری شده باشن من که برام جالبه!!

روزبه گفت...

بابا ببند کامنتدونیت رو نذار این آشغالا بیان اینجا خودشون رو تخلیه کنن .

دموکراسی تو باغ وحش جواب نمیده مطمین باش

ناشناس گفت...

دیگه داشتم به خودم شک می کردم ها. گفتم اون دختر ملنگ مدرسه ای چطور در عرض چند سال تبدیل شد به یک عاقله زن بچه دار؟ داشتم به این نتیجه می رسیدم که لابد دو تا وبلاگ به این اسم وجود داره و در اون یکی بسته شده تو این چند سالی که من سر نزده بودم. لابد چند سال دیگه برگردم با یک پیرزن 70 ساله مواجه می شم که می گه چند سال پیش من در نقش یک زن کارمند....
بگذریم. من این آدمی که الان داری تصویر می کنی رو بیشتر از اون دختره دوست دارم. خب من اون موقع خودم زیاد با 18 ساله ها تفاوت سنی نداشتم و با شناختی که از بچه های اون سنی داشتم به نظرم آنا دیوانه می آمد. واسه همین هم دیگه ادامه ندادمش.
من هم با دوستمون موافقم که بهتره یه گوشه دیوار وبلاگت بنویسی که اینجا همه چیز ممکنه خیالی باشه تا دیگه کسی بهت بد و بیراه نگه. تکلیف خودت رو با خواننده ها روشن کن، ای کسی که معلوم نیست زنی، مردی، جوونی، پیری،...

بخشی گفت...

خاری جان
اولش بگم تا پست جدید نوشتید/ قبل از خوندنش/ تخمه آفتاب گردونامو جمع کردم باز مثل اون شب نپره تو گلوم.

حالا فکر کن خفه شم . بازماندگان و وابسته برن از دست کی شکایت کنن؟ یک خارخاسکی که تو یه شهرستان نزدیک تهران اقامت داره. دو تا دختر داره. شوهرش مدرس دانشگاست. بی کاره یا فوقش کار نیمه وقت داره. و البته یه گربه داره

خاری جان من بشخصه نوشته هاتو دوست دارم و باهاشون ارتباط برقرار می کنم ولی چون شما از نظر من حرفه ای می نویسی بعضی پستهای اخیرت بنظرم خارج از شخصیت پردازی است که تا به حا ایجاد کردی.

همین ماجرای اریک (خدا رحمت کند) و پی گیری شری که البته به نظر من حق داشت چون وارد حریم خانه و زندگی اش شده بود نشان می دهد چقدر ما نیاز داریم به صداقت. اگر دنیای مجازمان را حالا مدینه فاضله مان نباشد ولی جوری بنا کنیم که در و تخته اش بهم جور باشد حیف نیست با تلنگری از هم بپاشیم؟
من در عین حال که شما را تحسین می کنم احساس آن دسته از دوستانی که دچار سرخوردگی شدن را هم درک می کنم.

آهان موفق شدم تصویر گربه را هم زیارت کنم نمی تونم زیاد خودم رو لوس کنم و بگم "اوه سو کیوت" فقط فهمیدم این گربه انگار گم کرده ای داره تو اون سوراخ آبرو حموم.
در ضمن این خط نست علیق عنوان وبلاگتو من الان متوجه شدم زیباست

فائزه گفت...

سلام
حالا چرا همه گیر دادن که تو دروغ میگی؟؟!!!
اصلا اگه مطمئن هستن چرا هی میان میخونن و نظر میدن؟
عجیبه هاااااااااا

تهمینه از نوع میلانی اش گفت...

ای بابا جو داستان چرا اینقدر زود تغییر پیدا کرد. حالا موندم فیلم نامه آخرش چطور تموم شه هپی اندینگ دوست دارین یا بزارمتون تو یه فضای بلاتکلیف خودم که دومیشو می پسندم.
خوب من سوژه هامو از چیزای واقعی می گیرم. حالا ای خارخاسک خودشم فکر کنم قاط زده.
یاالله تصمیم بگیرین آقای خانه را برای وبلاگ نیسی و اینترنت بازی خانومش برشونم تا عرش و بهش حق بدیم یا احقاق حقوق زنان وبلاگ نویس کنیم؟
با دومیش بیشتر حال می کنم.

انوشه گفت...

من چون نفهمیدم توی دسته ی دوستان قرار گرفتم یا دشمنان(دوستان:کسایی که تو رو یک شخصیت حقیقی می پندارند،دشمنان:کسانی که تو رو یک شخصیت حقوقی می پندارند)زین پس سعی می کنم کامنت مامنت واست نذارم که اعصاب داغون نشی.اما می خونمت کماکان.برایم حقیقی یا مجازی بودنت چندان فرقی نمی کند خارخاسک.که مگر غیر از اینه که زندگی خودش هم در پرده ای از وهم هست؟

نبات داغ اصل گفت...

رفتم از 7-8 تا پست قبل شروع کردم دوباره به رو خوانی. باورم نمی شه غیر از چیزایی که می نویسی پشت پرده خبری نباشه. رسیدم به یک مقطع تاریخی مهم! از وقتی سروکله این گربه تو زندگیت پیدا شده تو یه جورایی دیگه خودت نیستی.
آقای خونه رو هم دلخور کردی بی خود. گربه رو آزاد کن بره برات اومد نداشته!

یک ایرانی گفت...

با بیل و کلنگ عکس ایرانتون رو دیدم. چه عکس گنده ای هم بود!

میگن بهترین قاضی زمان است.
شما بنویس ما هم میخونیم و حال میکنیم مخصوصا از داستانهای ایرانتون!

شاد باشید.

سیب ترش گفت...

ببخشید اینقدر اصرار می کنم اگه نوشته های مال سال 2008 به عقب رو بذارین مگه اوضاع بد می شه؟

نادر داداش آنا گفت...

به نظر من که حرف نداری. وبلاگ مثل خمیربازی می‌مونه برات و شکلهای قشنگ باهاش میساری برامون. ادامه بده.

خارخاسک هفت دنده گفت...

سیب ترش گفت...
ببخشید اینقدر اصرار می کنم اگه نوشته های مال سال 2008 به عقب رو بذارین مگه اوضاع بد می شه؟

خيلي سخته دوست من . اين نوشته ها ويرايش مي خواهد . دوباره نويسي مي خواهد . فعال کردن مجدد مي خواهد . بعد همينطوري هم من مورد سرزنش هستم چه برسد به اينکه داستانهايم را دوباره بنويسم . اميدوارم فرصتي بشود فضاي منتشر کردنشان فراهم شود جور ديگري به دستت برسد .

سراب ساز سودا ستیز گفت...

من یک بار این کار را کرده ام. وبلاگی راه انداختم و یک شخصیت خیالی ساختم و به آن پر و بال دادم و بزرگش کردم. اطرافش را، شغل و کارش را، فک و فامیلش را، مشتری و دوستانش را، همسایه و صاحب خانه اش را، همه را ساختم و خیلیها که نه، تعدادی هم باور کردند. برخوردها عجیب و بامزه، گاهی مواقع دوستانه و بعضی وقتها مچ گیرانه بود. مشتری برایم جور شد، همسر برایم دست و پا شد، خلاصه برای خودش عالمی بود بودن در قالب کسی که نیستی.
چند ماهی گذشت. خراب شد! بد شد! وبلاگ را نمی گویم. من رفته رفته شدم آن شخصیتی که ساخته بودم. رفتار او اگزجره از مشکلاتی بود که در کودکی داشت. من آن مشکلات را هیچوقت نداشتم، اما رفتارهایم مانند او اگزجره شد! من میخواستم شخصیتی بسازم که وقتی عصبانی ام جفتک بیاندازد و وقتی خوشحالم قهقهه سر دهد. اما نتیجه این شد که او میخواست ناراحت باشد و تنها و من را هم ناراحت و تنها می کرد. اوضاع شلوغی بود. نتیجه آن شد که آن وبلاگ نصفه و نیمه رها شد (البته این یکی از دلایلش بود). خواستم این را بگویم که خودت خیلی نمی توانی بفهمی کدام هستی! اینکه دیده میشوی یا آنکه خوانده می شوی. اینکه شما فهمیدی دروغ می گوید، باور کنید، در محیط مجازی هیچکس مجبور به گفتن حقیقت نیست. این حق را از او نگیرید. روحش شاد.

نوید گفت...

تعریفی که ما از رسانه داریم، انتظارات ما را نسبت به آن شکل می دهد. به عنوان مثال گامبریچ در کتاب تاریخ هنر این سوال را مطرح می کند: مخاطبینی که نقاشی مدرن را برنمی تابند چون منطبق با واقعیت نیست چرا کارتون میکی موس را می بینند و ایرادی نمی گیرند؟ (نقل به مضمون)
بعضی از افراد نیاز دارند که براشان تعریف شود که این مطالب داستان است یا واقعی (چقدر بدم می آید از عبارت بر اساس ماجرای واقعی). شاید اگر توضیح وبلاگ ت این بود داستان های کوتاه کسی این چنین برنمی آشفت! آن وقت حتی اگر ماجراهای واقعی هم می نوشتی همه به چشم داستان می خواندند، حتی می توانستی افکاری را که نمی توانی رو در رو به کسی بگویی در قالب افکار شخصیت های داستان بگنجانی.
بعضی از مخاطبین نیاز به این مرزبندی ندارند. متن می تواند داستان باشد یا خاطره، مهم نوع نگارش است و محتوا. می تواند واقعیت و رویا در هم تنیده شده باشد. برای من به عنوان یک مخاطب آن قدر عجیب نیست اگر روزی متوجه بشوم که تو مرد هستی! اصلاً مگر مهم است؟ جین آستن اولین کتاب هاش را با اسم مردانه به چاپ می رساند.
با این همه چیزی که در بعضی نوشته هات تو ذوق می زند ناهماهنگی فرم و محتواست. این که می خواهی چیزی بگویی که بزرگ تر از ماجراست و آن وقت مخاطب حس می کند به ش دروغ گفته شده است. اگر ماجرایی پیامی دارد نباید آن قدر بزرگ باشد که کل داستان را تحت الشعاع قرار بدهد. این ایراد را می توان به قصه های مثنوی هم گرفت که مولوی قصه را آن طور که می خواهد پیش می برد تا به نتیجه خودش برسد. بحث دارد طولانی می شود و اگر دوست داشته باشی می توانیم بعدتر ادامه ش بدهیم.

نوید گفت...

ادامه ی نظرم:
چیزی که من در نوشته های تو دوست دارم و هفته یی دو بار را به وبلاگ ت سر می زنم، نوری است که تو در بعضی نوشته هات به زندگی روزمره می تابانی و آدم ها را به زیبایی نشان می دهی که به نظرم ارزش این کار از نتیجه گیری های کلی بسیار با ارزش تر است. به عنوان مثال هنوز لذت خواندن آن داستان (شاید هم ماجرا) که خارخاسک و آقای خانه دارند با حسرت به ساندویچ دخترهاشان نگاه می کنند در حالی که خودشان سوپ می خورند در ذهن م مانده است.
موفق باشی دوست من.

مارال گفت...

هيچ آدم عاقلي دوست نداره خودش رو كس ديگه اي جا بزنه مگر اينكه از اين چيزي كه هست ناراضي باشه.
همه ما خيال پردازي داريم اما نه ديگه در حد شما.
شما ازبه بازي گرفتن ذهن آدما لذت مي بريد با گمراه كردن اونا.
از نظر روانشناسي اين يك بيماريه ميخواي قبول كن مي خواي نه.

قشنگ روزگار من گفت...

انقد بدم میاد از این خواننده هایی که میان فضولی میکنن و قر و ناز میان و ادا و عشوه میریزن...
خب بیا وبلاگو بخون و برو
هر برداشتی هم داری ماله خودت
حالا چه فرقی میکنه خارخاسک با خاله ش زندگی کنه یا با دو تا دخترش؟؟؟؟؟؟

ترنج گفت...

اگه قرار باشه، همه حقیقت بنویسن که نویسنده ها دروغگوترین انسانهای روی زمینن!!! متأسفانه نمی دونم چرا این روزا همه علاقه مند به افشاگری و ضایع کردن همدیگن. باید فقط اینا رو بی خیال شد.

خارخاسک هفت دنده گفت...

متشکرم نوید
توضیحاتت جالب و روشنگر بود .
اما من فکر می کنم کسی که برای وبلاگش اسم واقعی نمی گذارد بخصوص اسمی مثل خارخاسک هفت دنده . خوانندگان را به خواندن شخصیتی دعوت می کند کهمجهول است . بخصوص من که مدام تیشه برداشته ام به ریشه خودم می زنم و حتی نوشته های حقیقی را غیر حقیقی نشان می دهم .
دلیلش لذت بردن از سردرگمی خوانندگان نیست . دلیلش برحذر داشتن آنها از نگاه یک بعدی به زندگی است .
مشکل من این است که نوشته ایم مثل زندگی است . همان جریانی را دارد که می گذراند تنها نکته این است که زاویه دیدها عوض می شوند .

خارخاسک هفت دنده گفت...

متشکرم نوید
توضیحاتت جالب و روشنگر بود .
اما من فکر می کنم کسی که برای وبلاگش اسم واقعی نمی گذارد بخصوص اسمی مثل خارخاسک هفت دنده . خوانندگان را به خواندن شخصیتی دعوت می کند کهمجهول است . بخصوص من که مدام تیشه برداشته ام به ریشه خودم می زنم و حتی نوشته های حقیقی را غیر حقیقی نشان می دهم .
دلیلش لذت بردن از سردرگمی خوانندگان نیست . دلیلش برحذر داشتن آنها از نگاه یک بعدی به زندگی است .
مشکل من این است که نوشته ایم مثل زندگی است . همان جریانی را دارد که می گذراند تنها نکته این است که زاویه دیدها عوض می شوند .

مرمر گفت...

خارخاری جون من خودم از کسایی بودم که هاج و واج مونده بودم با اون زن مهربونی که تو ذهنم ازت ساخته بودم زن آرمانگرایی که تا به چیزی که می خواد نرسه دست از مبارزه برنمی داره چیکارکنم اگه این زن کلا دروغ باشه . حتی یه جاهایی وقتی به مشکلی بر می خوردم می گفتم اگه خارخاری بود چه راه حلی انتخاب میکرد کلا به خاطر خوندن خاطرات نه داستانهای تو بود که می اومدم تو نت وقتی تو گفتی اون ماجرا دروغ بوده و این حس که کلا همه چیز ممکنه دروغ بوده اذیتم کرد تو فقط به کامنت هایی که ازت دفاع کردن جواب دادی و به بقیه هیچ جوابی ندادی ولی ته دلم میگه آدما هرچقدر هم که نویسنده باشن یه چیزی رو باید تجربه کرده باشن و بعد بنویسن که اینقدر ملموس باشه کلا می خواستم بگم باهاتم و دوست دارم فکر کنم هرچی الان می خونم خاطرات تو هست . من به تو حق می دم تو هم به من حق بده .

خارخاسک هفت دنده گفت...

مر مر
به آنچه در ذهنت ساخته بودی اعتماد داشته باش . فقط همین را می توانم بگویم . گاهی ناچار هستی بگویی دروغ می گویم تا آزادتر زندگی کنی . امیدوارم منظورم را درک کرده باشی .

مفسد گفت...

اصلا حقیقت چیه؟ واقعیت چیه؟ چیزی بیشتر از توهم نیست. خیال می کنیم که چیزی که جلوی چشم مونه حقیقته .
یکی یه جایی می گفت:
هنرمندان از دروغ استفاده می کنند تا حقیقت رو بیان کنند

ممد گفت...

زمانی که کتاب های جلال آل احمد رو میخوندم همیشه با خودم میگفتم خوش به حال جلال. چقدر اتفاق جالب واسش میفته که میتونه همشون رو با جزییات تعریف کنه یعنی یه جورایی فکر میکردم جلال روزانه نویسی هاش رو چاپ کرده


بعدها که کمی بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم چه دلیلی داره که حالا همش راست باشه طرف قرار بوده واسه ما داستان بنویسه نه زندگی شخصیش رو الزاما. مثل همه فیلم هایی که با سناریوهای غیرواقعی ساخته میشن. حتی اونایی که اولشون مینویسن این فیلم بر اساس یک ماجرای واقعی است

ممد گفت...

زمانی که کتاب های جلال آل احمد رو میخوندم همیشه با خودم میگفتم خوش به حال جلال. چقدر اتفاق جالب واسش میفته که میتونه همشون رو با جزییات تعریف کنه یعنی یه جورایی فکر میکردم جلال روزانه نویسی هاش رو چاپ کرده بعدها که کمی بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم چه دلیلی داره که حالا همش راست باشه طرف قرار بوده واسه ما داستان بنویسه نه زندگی شخصیش رو الزاما. مثل همه فیلم هایی که با سناریوهای غیرواقعی ساخته میشن. حتی اونایی که اولشون مینویسن این فیلم بر اساس یک ماجرای واقعی است

ممد گفت...

ادامه نظراما اینکه چرا اون موقع همه از اریک یهو ترسیدن و کنار کشیدن این بود که قرار نبود اریک واسه بقیه داستان بگه.جلال اگه قرار بود داستان بگه همه میدونستن کی و چیه اگرچه شاید در جزییات بخواد اغراق کنه.نمیدونم میخواستم چه نتیجه ای بگیرم :دیولی کلا من یکی هیچ وقت دوست ندارم ناخواسته مجبور به حل معما بشم. جون خارخاری اینقدر ملت رو وارد محاسبات ذهنی سخت نکن. بقیه شخصیت هایی رو که دوست داری در وبلاگ های دیگه بنویس. ما فعلا فقط همون خانم خانه داری رو باور داریم که عکسشون رو به همراه دو دخترشون و دختر همسایه تو پارک دیده ایم

zahra گفت...

سلام
خارخاسک عزیز ، من خیلی وقته وبلاگ شما رو می خونم .نوشته هاتونو هم دوست دارم . در همه قالبهایی که نوشتید ، اون دختر 18 ساله رو بیشتر دوست داشتم . ماجرای اون آقا رو هم یادمه . باور کنید شما هیچ شباهتی به ایشون ندارید .پس بیخیال فکر بقیه بشید لطفا .

نازخاتون اول گفت...

وای خانوم شما چقدر خوب دروغ می گویید
برای همین هم من عاشقتان هستم

ناشناس گفت...

بدتر ازین نمیشه که ادم بخواد خودش رو
جوری به تصویر بکشه که نیست
اونم برای کسانی که نمی شناسنش
حالا گیرم که در دنیای مجازی هم برو بیا زدیم و 1000 تا 1000 تا هم کامنت گذاشتن و 5000 5000 هم بازدید داشتیم
اخرش چی؟
خودمون رو که نمی تونیم گول بزنیم
چهره واقعیمون رو که نمی تونیم پنهون کنیم از کسانی که می شناسنمون
این وجه کاذب دنیای مجازی هم ارزش نداره
جایی که ادم با یک کلمه دیلیت نابود میشه چه ارزش داره

صفحه ی آخر گفت...

توی این دنیای مجازی کی خودشه؟
اصلا چرا باید خودمون باشیم
من با اسم مستعار مینویسم که کسی نشناستم و بتونم اونطوری که دوست دارم خودمو نشون بدم
دوست دارم فک کنم اگر واقعا هیچی نیستم توی این دنیا یه زندگی دومی رو شروع کنم به دلخواهم
مهم نیست کسی باورم کنه یا نکنه
مهم اینه که اینجا اینطوری ارضا میشیم
از این کلانتر بازی ها متنفرم

آیسودا گفت...

حالا چرا گیر دادین به اینکه این حرفا راسته یا دروغ یا این شخصیت واقعیه یا خیالی .مهم اینه که کمتر کسی میتونه انقد زیبا بنویسه بعد از اینکه اینهمه بهش تهمت دروغگویی زدن من که کلی خوشم میاد از نوشته های این وبلاگ ....متاسفانه اریک رو من نمیشناختم که نظری بدم ولی هر کی که بود خدایش بیامرزد.

ماتریکس گفت...

سلام خارخاسک جان!
خواستم از ایکه لینکم رو گذاشتی باز هم تشکر کنم. بیشتر بازدید کننده های وبلاگ خردسال من از لینک تو میان. مرسی.

یه چیزه دیگه هم اینکه به نظر من بعضی از کامنت ها واقعن از انتقاد گذشتن و فقط تخلیه ی روانی یه سری آدمای بی ملاحظه و مردم آزاره. تایید نکردن این اراجیف دلیل بر عدم انتقاد پذیری نیست.
ضمنا اگر به دمکراسی هم اعتقاد داری فکر نمی کنی که اگه این مورد رو به رای بزاری کاربر حذف این نظرات رو انتخاب می کنن؟ اصلا چرا اینکار رو نمی کنی؟

زاغچه گفت...

هفت دنده جون به نظر من تو یه ادم نخبه ای پر از خلاقیت.از یه جرقه ذهنی می تونی یه انبار باروت درست کنی. تحسینت می کنم خواهرجون

الف.رها گفت...

خیلی خوشم اومد از ین پستتون.
خوب اون جوونک بدبخت هم دنیاایی ساخته بوده واسه خودش.چراماها اینقدر سعی داریم دنیای بقیه رو خراب کنیم. خوب اون تا موقعی که آزاری به کسی نرسونده بوده حق داشته که هر چی دلش میخواد تو وبلاگش بنویسه. برای چند ساعت هم که شده کسی باشه که میخواد ...
هر چند من خودم به جز احساسات و واقعیت چیزی تو وبم نمینویسم ولی معتقدم چهار دیواری اختیار ی.خوب شما دلت میخواد چیزی رو واقعیت نداره یا واقعیت داره بنویسی خوب حق داری بنویس. لاتقل بیایید این آزادی مجازی رو از هم دیگه نگیریم. آزادی واقعیمون که به فنا رفته.

Unknown گفت...

ماجرای اریک برای من هم جالب بود با اینکه نه اون موقع وبلاگ نویس بودم و نه الان اما کل ماجرا برام جالب بود هم از زرنگی مارکوپولو خوشم اومد و هم از اینکه آبروی یه آدمی که خود واقعیشو
دوست نداشت و برای خودش آدم دیگه ای ساخته بود رفت ناراحت شدم
منم خیلی وقتها به اینکه تو همون خارخاسکی که هستی میگی شک دارم اما چه فرقی می کنه که کی باشی و چه کاره باشی و چند سالت باشه
اینجا همه چیز مجازیه.دنیای مجازی آدم مجازی می طلبه نه شخصیت واقعی

منصوره گفت...

خارخاسک عزیز مدتیه دارم وبلاگت رو از گودر دنبال می کنم. محشر می نویسی. واینقدر ظریف که باید چندبار خوند تا فهمید نویسنده چه منظورها که نداشته. ما تعهدی برای بیان عین واقعیت ها در وبلاگمون نداریم. اصلا بیان عین واقعیت جاش توی دفترچه خاطرات هست و چندان لطفی هم نداره. فقط چیزی که نگران کننده است ممکنه این باشه که نکنه کسی بخواد از واقعیت خودش فرار کنه و پناه بیاره به خیال. این نگرانی برای یک آدم تیزهوشی مثل تو کمتر وجود داره. همون طور که خوب می نویسی حتم دارم مرز واقعیت و نوشته های وبلاگت به خوبی در ذهنت مشخص هست. یا حداقل من دوست دارم اینطوری فکر کنم.

خارخاسک هفت دنده گفت...

به ناشناس بالایی سختت نیست تنهایی این همه کامنت مینویسی؟ بیکاری به خدا تو هی فارسی می نویسی . دوباره بدو بدو می آی انگلیش می کنی . خلاصه هر وقت بخوای زیادی به خودت و دیگران سخت بگیری تایید نمی کنم برو برو باباجان شروع کن وبلاگ خودت رو بنویس چرا اینجور جاها وقتت رو تلف می کنی . آقای روانشناس

nobody گفت...

الان حیف وقت ندارم جوابیه ی کامل بنویسم...اما از من به تو نصیحت وقتی یک چیزی رو تا تهش نرفتی ..، خودت ندیدی...این قدر راحت در موردش نظر نده...من تا فردا یک چیزی در این مورد خواهم نوشت....اون موقع شاید نظرت عوض شه...
ما که همه هم رو خوب می شناسیم...

nobody گفت...

در جواب اقای روزبه هم باید بگم...هیچ کدوم از اون ادمهایی که شما ادعا می کنی خل شدن...خل نشدن...، و همه هم خوب و خوش و موفق هستن...شما دلتون ،واسه خودتون بسوزه....لطفا

سایه گفت...

خارخاسک یا هر چی!
بدین وسیله اعلام می کنم که ما خوانندگان غیور شخصیتت رو تو وبلاگ دوست داریم و نه بیشتر! حتی اگه یه دروغگوی بالفطره باشی! اصلا ببینم ما قراره همو ببینیم؟ پس چیکار داریم به دنیای واقعی؟

Unknown گفت...

خارخاسک منظورت از ناشناس کیه؟
اینجا کسی به اسم نا شناس نبودکه؟

.......... گفت...

منهم با هاشور موافقم..البته مشروط به اینکه این دروغ(دروغ کلمه ی مناسبی نیست الته..بهتره بگم استتار!)به َدنیای واقعی درز نکند
یعنی اگر ادم با خواننده ش ارتباطی فراتر از دنیای مجازی گذاشت دیگه نقاب ورداره..
اینکه حقیقت و ماهیت نویسنده چیه بما نباید ربطی داشته باشه...اقا قلمشو دوس داری بخون دوس نداری نخون
حالا مثلا بگن داستایوفسکی مرد نبود و زنی فرانسوی بود در لذتی که از قلمش میبریم تاثیر میذاره؟

.......... گفت...

منهم با هاشور موافقم..البته مشروط به اینکه این دروغ(دروغ کلمه ی مناسبی نیست الته..بهتره بگم استتار!)به َدنیای واقعی درز نکند
یعنی اگر ادم با خواننده ش ارتباطی فراتر از دنیای مجازی گذاشت دیگه نقاب ورداره..
اینکه حقیقت و ماهیت نویسنده چیه بما نباید ربطی داشته باشه...اقا قلمشو دوس داری بخون دوس نداری نخون
حالا مثلا بگن داستایوفسکی مرد نبود و زنی فرانسوی بود در لذتی که از قلمش میبریم تاثیر میذاره؟

......... گفت...

ولی تاکید میکنم بنظرم کسیکه این سبک را اختیار میکنه نباید با خوانندگانش ارتباط واقعی بگیره...اگرم گرفت باید خیلی شفاف باشه

چون خودم این تجربه ی تلخ و مزخرف را داشتم..گاهی که یادم می اید و از سادگی خودم لجم میگیره بخودم دلداری میدم که تو مثل یک ادم باشخصیت روراست رفتار کردی و باورش کردی..چه مهمه که اون بقول شما بیمار بود و اکاذیب مهوعش را به دنیای واقعی هم کشوند

ماركوپلو دم كشيده گفت...

ياد اون روزا افتادم. اريك تو خيابون بالاي شركت ما تصادف كرد . هر چند اون روز من شركت نبودم ولي جريانو از همكارا شنيدم. يادته كه تا مدت مديدي خواننده هاش فكر مي كردن جريان تصادفش يه مسخره بازي جديد از طرف اريكه؟
ماركوپلو ماجرا (درسته من ماركوپلو هستم ولي اون من نبودم) فكر مي كنم به خاطر ماجراي شخصيش با اريك پيگير شد و رفت تا خونه پدري اريك
دنياي مجازي اونقدر مي تونه پيچ و واپيچ باشه كه بايد بعضي وقتا براي اثبات اونچه خط قرمزت بوده تو نوشتن تلاش كني . به نظرم وقتي مي پذيريم ديگران رو مخاطب نوشته هامون كنيم اين تناقضات رو هم مي پذيريم خارخاسك.
خيالت راحت باشه. نگران اونايي كه مي فهمن تو رو نباش. هيچ وقت اونا در فهميدن اينكه چرا مي نويسي به شك نمي افتن.

خارخاسک هفت دنده گفت...

vahid گفت...
خارخاسک منظورت از ناشناس کیه؟
اینجا کسی به اسم نا شناس نبودکه؟

شرمنده ناچار به حذفش شدم برخلاف میلم . بعد از یکی دو کامنتی که گذاشت احساس کردم هدفش فقط انتقاد از من نبوده است گویا مشکل دیگری هم دارد . به شدت حس دلسوزی آدم را بر می انگیزد .آدم بیمار اول خودش را نابود می کند . درهرصورت تصمیم گرفته ام هر چه فینگلیش می نویسد نخوانده حذف کن اینطوری خودم را درگیرش نمی کنم که حس دلسوزی به دیگران هم سرایت کند .

خارخاسک هفت دنده گفت...

ماركوپلو دم كشيده گفت...
ياد اون روزا افتادم. اريك تو خيابون بالاي شركت ما تصادف ;.....

آخ آخ راست میگی ؟ من یکی دوبار بعد از آن جریانات برای او پیغام گذاشتم البته من نه مطالبش را زیاد می خواندم و نه وبلاگ نویس مورد علاقه ام بود اما بعد از آن ماجراها سعی کردم ارتباط با او داشته باشم تا فکر نکند من هم تحت تاثیر جوسازی ها قرار گرفته ام . از قضا دیروز یکی از دوستانش با من گفتگو می کرد . اصرار داشت خیلی از آن چیزهایی که یک وبلاگ نویس خاص در مورد او بوجود آورده دروغ است . البته وبلاگ نویس خاص برای من هم زیاد خوشایند نبود .طوری که رفتارش با دوستانش هم بسیار زننده و تلخ بود . خوب چه می توانم بگویم این هم درس عبرت ما بیشتر بفهمیم که این دنیا مجازی است و آدمهایش عین مجاز هستند و بهتر است در دنیاهای خودشان باقی باشند .

ماركوپلو دم كشيده گفت...

نمي دونم خارخاسك
به قول تو ادم مجازي بمونه بهتره
من هيچ كدوم از اون دو نفر رو نديده بودم
اونچه اونا تعريف مي كردن از اريك بيش از هر چيز نشون دهنده قاطي شدن بيش از حدشون با هم ديگه بود
هيشكي وقتي يه طرفه ميره به قاضي ناراضي بر نمي گرده
من چه وقتي خواننده هام مجازي هستن و چه وقتي واقعي ميشن هميشه برام اونچه كه هستن همونيه كه از اولين كامنتشون بوده
فكر مي كنم راه خوبيه واسه دفاع از خودت

موش مرده گفت...

آقایون خانومها بیش از این پشت سر مرده حرف نزنین. هنوز که خط وایر لس به اون دنیا نکشیدن. گناه داره

حميدرضا احمدي گفت...

خدا شفاتون بده
خدا شفامون بده

دریای وارون... گفت...

من از سایت www.1doost.com که گاهی پستات رو با ذکر منبع میگزاشت باهات اشنا شدم...
راست یا دروغ نوشته هاتو دوست دارم...فقط خواهشا همیشه بنویس...هر چی میخوای...
تو این زمونه که تمام نوشته های خوب سانسور میشه...خواندن یک نوشته ی خوب و یواشکی خیلی لذت بخشه...

ناشناس گفت...

to ham mese uni dg,joftetun drugh goftin be mardomi ke behetun etemad karde budan va in khasiat albatte dar irania porrang tare,be har hal bazam dari mese un az khodet defa mikoni ,drugh gofty taze talabkaram hasty,be jaye in harfa be karaat fekr kono in adato say kon az zendegit dur koni,age dus dari takhayoli benvisi un bala faghat kafie ye yaddashte kuchik bezari ke inja elzaman haghighat neveshte nemishe

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...