۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰

شرافت شاخه ای چند است

سرچهار راه  پشت چراغ قرمز ایستاده ایم . یک دختر گل فروش سیزده چهارده ساله ؛  لابه لای ماشینها گل هایش را می فروشد . می ایستد کنار خوش استیل ترین وشاستی بلند ترین و  گران ترین ماشین پشت چراغ قرمز می گوید : آقا گل بخرید ؛ آقا برای خانمتان گل بخرید ؛ برای مادرتان گل بخرید ، اگه معلم دارید تو فامیل گل بخرید . مرد میان سال پنجاه و دو سه ساله شیشه ماشین را پایین می کشد و با چندش آور ترین صوت  ممکن  می گوید : اینطوری که نمی شه ؛ یه بوس بده تا من هم یک گل بخرم . دختر حیران شده است . من حیران شده ام . نمی دانم از کجا ؟ چه وقت آقای خانه از پشت فرمان پایین آمده اند و خیلی خونسرد رفته اند سروقت یارو فکر می کنم الان است که یقه اش را بگیرد و از پنجره ماشین بکشدش بیرون بیاندازتش  زیر چرخهای ماشین بیاید  از رویش رد  شود . ولی او سرش را می آورد پایین صورت به صورت راننده که گیج شده است  خیلی محترمانه می گوید : تف تو اون شرافت نداشته ات !  بعد خیلی خونسرد بر می گردد توی ماشین می نشیند دختر را صدا می زند همه ی گلهای مریم و رز را یکجا از او می خرد ؛  چراغ سبز می شود راه می افتیم . مگر دیگر می توان با او حرف زد اخمهایش را درهم کشیده و عرق کرده است ؛ فکر می کنم حتی یک قطره اشک هم سر خورد از گوشه چشمش آمد پایین .

۲۶ نظر:

محسن گفت...

درود براین شرافت آقای خانه.

ساقی ب گفت...

قدر آقای خونه رو بدون ! مردای اینجوری تو این زمونه کم پیدا میشن!

ناشناس گفت...

یک کم آقای خانه زیادی فانتزی نشده؟ مثل این کتاب آخر زویا پیرزاد- عادت می کنیم- که همه شخصیتهاش کاملا واقعی دراومده غیر از اون سهراب قفل فروش که مثل شاهزاده بی عیب و نقص از راه می رسه
البته قبول دارم که یک جاهایی آقای خانه رو به واقعیت امروز نزدیک می کنی ولی کلا تصویری که ازش می سازی خیلی شبیه فانتزی دخترونه از یک مرد غیرتی و در عین حال عاشق پیشه احساساتیه تازه فانتزی که مربوط به نسل ما میشه نه حتی نسل امروز
مایی که تو بچگی و نوجوانی بر باد رفته و جان شیفته و آتش بدون دود خوندیم و بزرگتر که شدیم ناتور دشت و خداحافظ گری کوپر

ولی کلا بگم ها که تو این گیر و ویریه کار هر روزه حتما به وبلاگت سر می زنم اگه نوشته تازه ای داری از دست ندم. ممنون

ناشناس گفت...

مرسی که تو ایرانی خارخاری

معمولی گفت...

و در آن لحظه بود که خدا نیز از آفرینش اعجوبه اش شرمگین و نادم شد.

Libero گفت...

سلام و احترام

خارخاسک هفت دنده گفت...

ناشناس گفت...
یک کم آقای خانه زیادی فانتزی نشده

.....

این همه داستان نوشتی که بگی این داستان خالی بندی یک ذهن دخترونه است ؟

نبات داغ گفت...

یه بوس بدم می گی کجا رو واقعی می نویسی کجا رو تخیلی؟

زرین گفت...

آفرین به شرافت آقای خانه.....چه ساختگی چه واقعی اصل موضوع روعوض نمی کنه...

ناشناس گفت...

شاستی بلند نه. شاسی

راوی گفت...

کاری به رئال یا سورئال بودن داستان این پست ندارم ولی این جناب آقای خانه ی خوش غیرت فردین ماب ، مثلا پیش خودش فکر کرده که اون آقای "بی شرف" احتمالا پدوفیل ، قصد التذاذ جنسی داشته از این کار ؟
به نظرت برای یک همچین آدم "بی شرف" هرزه و پدوفیلی ، که با یه تراول میتونه ظرف جیک ثانیه یکی از فضایی ترین فاحشه های تهران رو ، کنارش روی تخت خواب داشته باشه ، اصلا منطقیه که بخواد جلوی شونصد نفر پشت چراغ قرمز خودش رو این جوری ضایع کنه که به ارگاسم برسه ؟ اون هم به خاطر بوسه از کسی که به خاطر کر و کثیفیش احتمالا خیلی ها حاضر نیستن انگشتشون بهش بخوره ؟ (البته این نکته آخر فقط یک حدس بر اساس تجربیات عینی نسبت به این صنف بود)
نه جانم ، داستان چیز دیگه ای بوده
از نظر من ، در کل ، فردینیسم موجود در فرهنگ ما ، ذاتا و ماهیتا عنصر مطلوبی محسوب میشه ولی شخصا نمیدونم (یا شاید ترجیح میدم که ندونم) روی با لگد رفتن تو صورت یه پیرمرد ساده دل ، با "توهم" فردینیسم چه اسمی میشه گذاشت

ناشناس گفت...

ای وَل ل ل ل ژان وال ژان!
البته منم به قول مهران مدیری توی جو گیر شدن استعداد خوبی دارم. شاید اگه جای اقای خونه بودم پیرهنمو در می آوردم و آتیش می زدم می رفتم تو شاخ یارو بعد نارنجک می بستم به خودم می رفتم زیر ماشینش و....
نگفتم منم جو گیرم؟!

مینا گفت...

واااااااااااااااااااای
خیلی دردآور بود

کریم گفت...

آدم بی احساسی نیستم و به اندازه توانایی خودم به مردم کمک می کنم. امااز ادا و اطور قهرمان بازی خسته ام اگر راه حلی بهتری هست بگین. در ضمن میدونم امثال من و شما هم در رشد آن راننده حیوان صفت نیز مقصریم.
ما اگر بتوانیم همه مان یک تعریف درستی از انسان مورد پسند همه(با شعور، فهیم و با اخلاق و خوش مشرب و..)ارائه دهیم شاید بتوانیم خودمان و جامعه اطرافمان را به احترام گذاشتن به آدمهای خوب و جلوگیری از پررویی وقیحانی چون راننده مذکور وادار کنیم.

ناشناس گفت...

درود به شرفش

ناشناس گفت...

اول این که اصلا قصد نداشتم خارخلری خانم رو ناراحت کنم

دوم این که نمی گم این داستان خال بندیه یک ذهن دخترونه است. می گم این یک رمانه که شما داری می نویسی و من هم البته از خواننده های پر و پا قرصش هستم و دلیلی هم نمی بینم به رمان بگم خالی بندی. کلی رمان هست که از زبان شخصیت اول روایت میشه و تازه پیش زمینه رو هم طوری ساخته که باور پذیر باشه و حتما از واقعیتهای روزمره هم خالی نیست

من حدس می زنم که شما یک نویسنده هستی که احتمالا دو تا دختر هم داری و شاید در زندگی واقعی روزنامه نگاری یا ویراستاری هم بکنی و همه این ها منافاتی با نوشتن یک وبلاگ داستانی که شخصیت پردازی خوبی هم داره نداره و از اون مهم تر چیزی از ارزش نوشته ها کم نمی کنه

َعلی گفت...

داستان که حتما میتونسته واقعی باشه. اما حالا بوده یا نبوده؟

ناشناس گفت...

تا حالا فکر میکردم برای هرچیزی میشه یه چیزی گفت.... چی بگم به خدا ؟

چای عصرگاهی گفت...

باریک الله آقای خانه !

بخشی گفت...

آقای خانه را به آقایی قبول کردیم.اگر ملکه الیزابت بودیم به ایشان لقب دوک و به شما لقب دوشس می دادیم مثل ویلیام و کیت

خارخاسک هفت دنده گفت...

ناشناس گفت...

اول این که اصلا قصد نداشتم خارخاری خانم رو ناراحت کنم

من ناراحت شدم ؟ من ؟ من ؟ من فقط برای اینکه روت نشده بود حرف دلت رو خیلی رک و راست بزنی نوشتم که بدونی فهمیدم چی می خواستی بگی .

ناشناس گفت...

درود بر شرافت آقای خانه.

ناشناس گفت...

دم آقای خانه تون گرم.

راوی گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

شاسی رو خیلی قشنگ اومدی ، رفتم و دوباره متن رو خوندم ، به قول یکی "باریک" :دی

ناشناس گفت...

ای ول به آقاتون ... با اجازه مردانگیشان را میپسندیم ....

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...