۹ دی ۱۳۹۴

دوشنبه 1 دی ماه 65

https://telegram.me/noone_ezafe


یک هفته است که هر روز مهمانی هستیم، البته نه این که هر روز خانه مان مهمان داشته باشیم یا خودمان برویم مهمانی، بلکه هر روز مامان، صبح و ظهر و شام از ما مثل مهمان ها پذیرایی می کند، بخاطر سیاوش که آمده است و به نظر مامان با این که قد کشیده ضعیف شده است.  هر چقدر قد کشیدن و بزرگ شدن سیاوش برای ما جذاب است و خیلی این موضوع را دوست داریم. مامان خانم برعکس، اصلاً خوشش نیامده و مدام به سیاوش غر می زند و ناراحتی می کند که تو اینجا نبوده ای و من بزرگ شدن تو را با چشم خودم ندیده ام. سیاوش نسبت به گذشته خیلی بچه ننه تر شده است و مدام خودش را به مامان می چسباند و قربان صدقه او می رود و توی دست و بال مامان می لولد و البته از دیروز هم شروع کرده است به گفتن این که،  " باید بروم، باید بروم" و مرخصی ام تمام شده است.
مامان اما، اصلا گوش به حرف او نمی دهد و می گوید: جبهه ها را که فقط نباید مردهای خانواده من پر کنند. بگذار دیگران بروند، من سهم خودم را برای  مملکت ادا کرده ام.
امروز کاری کردم که زیاد از خودم راضی نیستم، یعنی در واقع از آن کارهایی کردم که هیچ وقت از آن خوشم نیامده است. ولی احساس کردم مجبور هستم چیزی را به خودم ثابت کنم. این که من بلاخره دختر خوشگلی هستم یا نه؟ وآیا ممکن است کسی از من خوشش بیاید یانه؟ کسی منظورم جنس مخالف است! وای خدایا اصلا دلم نمی خواهد ماجرایی که می نویسم عین کتابهای ر- اعتمادی که می خواهم سر به تنش نباشد! به نظر بیاید، ولی ناچار هستم بنویسمش چون اتفاقی بود که افتاد و به هر حال چیزی به من ثابت شد.
امروز شهریار دوست سیاوش که انصافاً هم پسر بدقیافه ای نیست آمده بود که او را ببیند، سیاوش نبود برای کارهای جبهه اش رفته بود بیرون، شهریار ایستاده بود در حیاط بزرگ و تکیه داده بود به یکی از ستون های گلخانه و روزنامه می خواند و منتظر بود که سیاوش بیاید.
من در پناهگاه خودم بودم. روی دیوار خانه همسایه که یک آپارتمان سه  طبقه است، ( یک طبقه گاراژ تعمیرات ماشین و دو طبقه مسکونی)  یک نورگیر دارد که این قسمت حفاظ یا دیوار ندارد و مثل یک طاقچه ای توی دیوار شده است. این طاقچه دقیقا به طرف حیاط خانه ماست. اینجا پناهگاه من است و هیچ کس دیگر نمی تواند برود آنجا، برای این که درخت شاتوت درست زیر این طاقچه قرار دارد و من برای این که بروم در این فرورفتگی توی دیوار از درخت شاتوت می روم بالا، تا آخرین شاخه ها و بعد می روم روی این طاقچه . بالا رفتن از درخت شاتوت از عهده هیچ کسی جز من بر نمی آید.  روی این قسمت را برای خودم موکت انداخته ام و کتاب گذاشته ام و خوراکی برده ام و دفترچه خاطراتم را می گذارم . درست شده است مثل یک خانه ی بالای درخت. چون جلویش تا یک متر با شاخ و برگ درخت شاتوت پوشیده شده و چیزی دیده نمی شود.
من از این پناهگاه، شهریار را دیدم که آمده است و منتظر سیاوش است. حالا من چطوری بودم؟ من موهایم را ریخته بودم دورم و پیشانی بند مخصوص سرخپوستی ام را هم که خودم درست کرده ام بسته بودم به پیشانی ام. من با خودم گفتم: او پشتش به من است و من را نمی بیند. من می توانم بیایم پایین و بروم نزدیک او و یک هو یک صدایی کنم تا او را بترسانم  و بعد وقتی خوب زهره ترک شد با ناز و اطوار دخترانه بگویم: وای ببخشید من فکر کردم سهراب است که اینجا ایستاده و لبخند بزنم، که اگر معادلات من درست باشد او یک دل نه صد دل عاشق من می شود.
من همین کار را کردم، یعنی از درخت آمدم پایین بدون این که او مرا ببیند. و به او نزدیک شدم بدون اینکه او بفهمد و بعد آهسته شاخه درخت را که نیزه ام بود! آرام به پهلویش فشار دادم و فریاد زدم: تو اینجا چیکار می کنی؟
شهریار اولش واقعاً ترسید و خودش را کنار کشید! اما بعد نیشش را تا بناگوشش باز کرد و من هم نتوانستم  با ناز و ادا بگویم  ببخشید من اشتباه کرده ام و تو را با سهراب  عوضی گرفته ام. در عوضش وقتی دیدم که او خیلی خوشش آمده است. یک اخم جانانه کردم و گفتم: اینجا محدوده سرزمین منه، همین جایی که ایستادی جد بزرگم دفن شده! بهتره احتیاط کنی و بری کنار اون یکی ستون بایستی، البته  اگه جونت رو دوست داری.
او هم سرش راتکان داد و با تعجب و علاقه گفت: چشم حتماً! و رفت کنار ستون دیگر ایستاد و گفت: اینجا خوبه؟
سرم را تکان دادم و گفتم: آره، بد نیست.  
و بعد هم از ترس این که بابا یا سیاوش سرو کله شان پیدا شود  دویدم و برگشتم و دوباره از درخت رفتم بالا در پناهگاه خودم و او هم با تعجب تمام مدت مرا نگاه می کرد. خوشبختانه نتوانستم برایش ناز و ادا بیایم ولی از آن جا که پسرهای جوان معمولاً عجیب و غریب هستند احتمالاً باز هم شهریار از من خوشش می آید. این را با خودم شرط بندی کرده ام و اگر غلط باشد اسم سرخپوستی ام را عوض می کنم.
https://telegram.me/noone_ezafe

۳ نظر:

دارا گفت...

سلام
داشتیم عادت میکردیم که دیگه در این وبلاگ آپدیت نکنین.
و چه خوب کردین که باز برگرشتین (هرچند با خاطراتی دور)

خانم خارخاسک کاش یکی از یادداشت های همان دوران نوجوانی را با همان نثر، در این وبلاگ منتشر میکردین. فرم نگارش و نوع نگاه آن دوران و مسلما تفاوت و کنتراستش با نوشته های امروزتان حتما جالب باید باشد.
باز هم ممنون که می نویسید.

خارخاسک هفت دنده گفت...

سلام دارا
اینها شبه خاطرات هستند یک حقایقی و یک داستان هایی که در هم پیچیدمشان.
اتفاقاً شروع نوشتنم با نمایش یک صفحه از دفترخاطراتم در فیس بوک بود. خیلی سعی کرده ام فرم نوشتن کاملا با حال و هوای یک دختر شانزده هفده ساله آن روزگار یکی باشد. و باید بگم که دفترخاطرات چه کمک بزرگی به من کرد.

بابک گفت...

من تا اینجا فکر می کردم همون نوشته های دختر 15-16 ساله باشه و هی یه یه و چه چه کردم
باید بگم اینکه در خاطرات دست برده اید و جدیدن - با استفاده از خاطرات - می نویسید، چیزی از جذابیت نوشته ها کم نکرده
یعنی سعی تان ثمربخش بوده، حال و هوا بنظر من خیلی بچگانه و قشنگه. ایول به شما

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...