۲۷ آذر ۱۳۹۴

از 1تا 6 مهر ماه 65


سه شنبه 1 مهرماه 65
 پدرش با مهربانی می گفت:
 " ببین پسرم، زمستان نزدیک است و قایقرانان کمتر روی آب خواهند آمد. ماهی ها در عمق زیادتری شناور خواهند شد. اگر می خواهی چیزی یاد بگیری لااقل تمرین کن که چگونه برای خودت غذا بدست آوری. تمرین پرواز کار بدی نیست ولی برای توی نان و آب نمی شود. پسرم فراموش مکن که منظور از پرواز بدست آوردن خوراک است." 
آذرباد سرش را به علامت رضا تکان دادو برای چند روز آینده کوشید تا مانند دیگران باشد و مانند آن ها برای تهیه غذا کوشش کند. از لابه لای سنگ ها و قایق ها خرده های نان و ماهی های کوچک را می یافت.  ولی خود را نمی توانست راضی کند. 
" این زندگی چقدر بیهوده است." 
"پرنده ای به نام آذرباد"
ریچارد باخ

پپنج شنبه 3 مهر 65 
روزهای سختی را می گذارنم.حاضر بودم می مردم و دیگر در این مدرسه و این کلاس نمی آمدم. آرزوهایم بربادر رفته می نماید. من با یک دنیا یاس باید این بیچارگی و بدبختی اجباری را تحمل کنم. شدت غمگینی ام به حدی است که نمی توانم در کلاس با کسی صحبت کنم. دیدن همکلاسی های سال گذشته ام در کلاس بالاتر مرا بیشتر به تنهایی می کشاند. نمی توانم با کسی دوست شوم. من فقط از دو درس نمره پایین گرفته بودم، شاید اگر منصفانه نگاه کنیم نباید طوری می شد که من به خاطر این دو درس مجبور باشم 9 ماه دیگر تمام درسهایی را که توانسته ام نمره قبولی بگیرم را هم  دوباره بخوانم.
هر روز یک بار کتاب پرنده ای به نام آذرباد را می خوانم. کتاب کوچکی است، همان کتابی که مجید به من داده. تازگی ها فهمیده ام اسم اصلی کتاب " جاناتان مرغ دریایی" بوده که این را در ترجمه به نام " پرنده ای به نام آذرباد" تغییر داده اند. جاناتان، آذرباد! چرا؟ اگر نویسنده می خواست اسم مرغ دریایی اش " آذرباد" باشد اسمش را می گذاشت" آذر باد"  نه "جاناتان" این که دیگر ترجمه نیست، تغییر است... نمی دانم، شاید هم من چیز زیادی نمی فهمم و بی خود برایم عجیب است.
" وقتی به خود آمد، مدتی از تاریکی هوا گذشته بود. زیر نور ماه بر سطح اقیانوس شناور بود و بال هایش چون دوقطعه سرب، سخت و سنگین بود. اما بار شکست بر دوشش، از آن هم سنگین تر بود. با درماندگی آرزو کرد کاش سنگینی شکست آن قدر زیاد بود که او را آرام آرام به قعر دریا می فرستاد و همه چیز را پایان می بخشید.
همان طور که در آب فرو می رفت. صدای غریب و ژرف از درونش برخاست: "چاره ای نیست، من مرغ دریایی ام و محدود به طبیغت خویش. اگر قرار بود با سرعت پرواز کنم، باید بال هایی به کوتاهی بال های شاهین داشتم و به جای ماهی، موش می خوردم. پدرم حق داشت. باید دست از حماقت بردارم. باید به خانه و نزد مرغان دیگر برگردم و به آن چه هستم راضی باشم، یک مرغ دریایی بینوا و محدود."
یک شنبه 6 مهر ماه 65
امروز بعد از ظهر مامان گفت برویم بیرون خرید کنیم، به زور من را هم برداشت و با خودش برد. مامان چادرش را سرش کرد و راه افتادیم اولش گفت: برویم ساندویچ بخوریم که این از مامان چندان هم بعید نیست او خیلی پرخور است و اصلا مراعات نمی کند. اصلا دلش نمی خواهد رژیم بگیرد واین چاقی باعث شده است خیلی هم تنبلی کند و کمتر تحرک داشته باشد.
 من گفتم: من ساندویچ نمی خورم.
 او هم گفت: برای تو می خرم اگر نخواستی بده خودم برایت می خورم.
 نزدیک خیابان سلسبیل رفتیم ساندویچ خوردیم و از ترس این که نکند مامان سهم من را هم بخورد و بیشتر چاق شود من سهم خودم را خوردم. بعد راه افتادیم به طرف خیابان نواب در نواب خیلی پایین رفتیم که یک هو مامان رفت داخل یک آپارتمان  قدیمی و دست مرا هم گرفت و برد داخل.
گفتم: مامان اینجا کجاست.
گفت: اینجا قرار است فالمان را بگیرند.
از مامان هیچ وقت بعید نیست که برود دنبال فالگیر و این حرفها من هم باور کردم.
از راه پله های باریک وسنگی بالا رفتیم،  طبقه دوم در نیمه باز بود، داخل شدیم.  در حال و هوای داخل آپارتمان بودم بیشتر شبیه یک آموزشگاه بود. یک ورودی چهار گوش بزرگ داشت و میز و صندلی منشی همان جا روبروی در ورودی بود.  یک در بزرگ چوبی شیشه ای با پنجره های رنگی مات به سالن سمت چپ باز می شد و چند در کوچک چوبی به اطاق های سمت راست، آشپزخانه سمت راست در ورودی  بود، درش باز بود و منشی از همانجا بیرون آمد.
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورم، مات و مبهوت به منشی نگاه می کردم. منشی مرجان بود! با سلام و خنده به مامان از کنار مامان رد شد، لپ من را هم کشید. مثل این که با یک بچه دو ساله طرف باشد بعد رفت و  نشست پشت صندلی خودش.
 گفت: به به، آشنای خودمان هم که هستید بفرمایید ؟
مامان گفت: از طرف خانم ملک محمدی آمده ام برای ثبت نام دخترم.
دوزاری ام افتاد که موضوع چیست؟ می خواستم فرار کنم و بروم که مامان مچ دستم را چسبید و کشید طرف خودش، تقلا می کردم دست خودم را از دست مامان در بیاورم و هر چه سریعتر از آن جا فرار کنم که یک هو مجید از سالن بزرگ سمت راست بیرون آمد.
من به شدت عصبانی و ناراحت بودم و مامان هم محکم دستم را چسبیده بود. حتی یادم نیست به مجید سلام کرده باشم. مجید اما خیلی صمیمی و خوب با  مامان سلام و علیک کرد.
مامان گفت: این هم دخترم که صحبتش را کرده بودم. آوردمش برای کلاس های طراحی نقاشی ثبت نامش کنم.
مجید گفت: بله بله افتخار آشنایی با ایشان را دارم. حتماً و به مرجان اشاره کرد که اسم من را بنویسد.
من دندان هایم را به هم فشار می دادم و نزدیک بودکه همه دندانهایم خرد شود. خیلی از دست مامان عصبانی بودم. همیشه همه چیزدر خانه ما به زور است. وقتی می خواهی بروی کاری را کنی به تو اجازه نمی دهند. وقتی دیگر دلت نمی خواهد بروی به زور تو را می برند. این که مریم می داند من رفوزه شده ام و این که حتما این موضوع را به مجید برادرش هم گفته است. و این که حتماً مامان زنگ زده است به مجید و شرح وحشتناکی از افسردگی من گفته است  خودش به اندازه کافی دردناک است. اما این  که مامان بیاید به زور تو را با استعداد معرفی کند و بخواهد در کلاس هایی ثبت نامت کند که تو دلت نمی خواهد حتی یک ثانیه اش را تحمل کنی جز غم و اندوه برای تو چیزی ندارد!
دستم را کشیدم و از دست مامان بیرون آوردم و ایستادم و به مامان چشم غره رفتم.
مامان شروع کرد برای مجید در مورد استعداد من تعریف کردن.  به همان سبک و سیاق خودش که دست و بالش را تکان می دهد و با هیجان همه چیز را غلو می کند.
مجید گفت: خیلی هم عالی این که خیلی خوب است.
دهنم قفل شده بود و نمی توانستم هیچ حرفی بزنم بیشترخیره شده بودم به مرجان که با ناز و اطوار مشغول نوشتن اسم  و مشخصات من بود. مامان از کیفش یک عکس کوچک درب و داغان مرا که مربوط به هشت سالگی ام بود بیرون آورد و به مرجان داد. مرجان هم با خنده و شوخی گفت؛  که چرا عکس بچه گی هایش را آورده اید.  این که الان برای خودش خانمی شده را گرفت و بی معطلی همان را زد روی پرونده من!
سرم درد میکرد و نزدیک بود همانجا جان بدهم. اصلا به مجید نگاه هم نمی کردم. فکر می کنم چیزهایی هم به من گفت؛ اما من اصلا نگاهش نمی کردم و چیزی هم نمی شنیدم.
فقط خیلی که توانستم زور بزنم آرام و با عصبانیت به مامان گفتم؛ من اگر اینجا بیایم هم نقاشی نمی کنم. من اصلا نقاشی دوست ندارم.
مامان با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت: آنش دیگه به من مربوط نیست این تو و این هم معلمت خودش می داند با تو چه کند.
مجید خندید. مرجان گفت کلاس های نقاشی دو روز در هفته است یک شنبه ها و سه شنبه!
مامان کیفش را درآورد که پول کلاس نقاشی را بدهد، مجید به مرجان اشاره کرد و گفت؛ نمی خواهد الان حساب کنید، بگذارید سر ماه.
من خودم را تا دم خروجی رسانده بودم و به راه پله ها نگاه می کردم تاهر چه زودتر بدوم پایین و فرار کنم توی خیابان. مامان هنوز تعارف می زد و سفارش می کرد که آقای ملک محمدی خودش شخصاً مراقب من باشد و به من آموزش بدهد. چون ظاهراً آن جا یک استاد دیگر هم داشت که اصل کاری و همه کاره او بود ومجید  خودش هم پیش او کار می کرد.
بالاخره کار مامان تمام شد و خداحافظی کرد. من دیگر صبر نکردم سریع از پله ها پایین آمدم و خودم  را تا خانه رساندم.  مامان هم خودش تنها آمد.  الان توی اطاق نشسته ام و با مامان قهر کرده ام.  

۲ نظر:

Bardia گفت...

این داستان محشره.
نمی دانم چقدرش زندگی واقعی شما و چقدرش داستان است اما خواندنش برای من بسیار لذت بخش است.

خارخاسک هفت دنده گفت...

شصت - چهل! متشکرم که احساست را بیان کردی.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...