۲۹ آذر ۱۳۹۴

سه شنبه 6 آبان ماه 65

https://telegram.me/noone_ezafe

الان توی زیرزمین نشسته ام  و از همه چیز بیزارم. از این محیط خسته شده ام و خودم را بدبخت می بینم. از بودن بعضی  آدم هایی که باید  از بخت بد بهشان فکر کنم حالم بهم می خورد. آه چقدر دلم می خواهد بروم از این جا، بروم جایی که بتوانم به راحتی و بدون فکر کردن به ترسهایم زندگی کنم. بروم جایی که این احساس نفرت لعنتی را نکنم. آخ خدایا به نظرتو، خط من بهتر نشده است!؟  راستش اصلا حوصله و دل و دماغ نوشتن نداشتم اما برای آن که خودنویسم بیکار نماند، خودنویسی که با 220 تومان و تمام دارایی ام خریدمش،  این چند کلمه را با زور در دفترم می نویسم، نمی دانم چطور می توانم این چیزها را بنویسم. لااقل باید بعد از نوشتن این چیزها کاری کنم که دیگر تهمینه یا هر کسی دیگری از آیندگان  نتواند دسترسی به خاطرات من داشته باشد. نمی دانم آیندگانم در مورد من چطور قضاوت می کنند؟ چقدر به نظرشان من احمق و نادان هستم؟  راستش امروز وقتی رفته بودیم خانه مریم اینها، منصور با نسترن یک کارهایی کردند که همین الان هم دستم می لرزد وقتی می نویسمشان. یعنی این الاغ، یک جوری برنامه ریزی کرده بود برویم خانه مریم اینها که هیچ کس جز منصور خانه شان نباشد. فقط فاطمه کوچلو بود که آن هم نشسته بود جلوی تلویزیون و به خاطر مداحی  آهنگران الکی گریه کرد و می گفت برای امام حسین گریه می کند. بعد این منصور اصلا برایش مهم نبود که خواهر کوچولوی خودش آن جا نشسته، خیلی راحت نسترن را نشاند روی پای خودش و هی شروع کرد به او دست زدن و به من هم گفت: تو هم بیا عزیزم. برای تو هم جا هست.  من برای اولین بار بود که  فهمیدم مردها وقتی در وضعیت این طوری هستند مثل گربه ها سبیلشان می لرزد! و هی مثل گربه هایی که دلشان یک چیزی را می خواهد و با التماس میومیوهای ریز می کنند. مردها هم هی نفسشان بند و بریده بریده حرف می زنند. من داشتم از ترس سکته قلبی می کردم. حتی نمی خواستم بروم بالا ببینم مجیدشان هست یا نه، فقط دویدم سمت در که دیدم در خانه قفل است. بعد من در حالی که دست و پایم می لرزید و نزدیک بود تشنج بگیرم، رفتم توی آشپزخانه که خوشبختانه دیدم پنجره آشپزخانه باز است که البته پنجره آشپزخانه خیلی کوچک بود به اندازه ای که فقط من بتوانم به زور از تویش رد شود و تازه خیلی بالاتر از سطح زمین قرار داشت، خلاصه  من به چه بدبختی پریدم رفتم بالای یخچال و از آن جا با چه بدبختی خودم را کجکی کردم و با لگد در پنجره آشپزخانه را باز کردم و از پنجره خودم را مثل گوشتی که از توی چرخ گوشت بزند بیرون، فرستادم بیرون. آنهم چون فاصله پنجره از زمین زیاد بود ناچار شدم اول پایم را بفرستم بیرون و بعد هم سر و دستم را! که تازه و قتی با آن همه زخم و بیچارگی افتادم روی زمین تازه یادم آمد کفشم را هم نیاورده ام.  آن وقت این جا چه دیدم! این که مجید خان سر و مرو گنده ایستاده سر کوچه تنگ کنار ساختمانشان و با تعجب من را نگاه می کند! که از خانه خودشان مثل دزدها می آیم بیرون. من حتی نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. فقط شروع کردم به دویدن.  امروز دیگر  کلاس نقاشی هم نرفتم، معلوم است که مجید خان سالم هستند و دلواپس شدن من مسخره بود.

۱ نظر:

بابک گفت...

آخ خدایا به نظرتو، خط من بهتر نشده است!؟
شاه جملۀ نوشته :-)

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...