۲۸ آذر ۱۳۹۴

یک شنبه ها و سه شنبه ها



سه شنبه 8 مهرماه 65
امروز برای اولین بار ناچار شدم به کلاس نقاشی بروم، خوشبختانه وقتی آن جا رسیدم، مرجان هنوز نیامده بود، چند شاگرد نقاشی،از زن و مرد آدمهایی که همه شان خیلی از من بزرگتر بودند، داخل گالری نشسته و طراحی می کشیدند. من توی ورودی ایستاده بودم و کتاب خانه" قانون زده ام" را هم محکم دستم گرفته بودم. جوری گرفته بودمش که اسم کتاب مشخص باشد. در عین حال برده بودمش که آن جا بیکار نباشم. ایستاده بودم و به در و دیوار نگاه می کردم که یک هو یک پیرمرد سپید موی سبیلو،  از دستشویی بیرون آمد، سیگارش یک وری کنار لبش بود نزدیک بود بیفتد، تازه هنوز زیپ شلوارش را هم بالا نکشیده بود و مشغول بالا کشیدن آن بود که با هم روبرو شدیم. یک پلیور کاموایی قهوه ای با یک ژیله کرم رنگ پوشیده بود،  به سختی زیپش را بالا کشید و سیگارش را گرفت و با صدای زیر مهربانی گفت: بفرمایید؟
 گفتم: من تازه ثبت نام کرده ام.
به سالن گالری اشاره کرد و گفت: آفرین، آفرین باباجان! برو بنشین پیش معلمت تا کارت را شروع کنی. 
 نمی دانستم چه کنم، همین طورایستادم و گفتم: من نیامدم نقاشی کنم.
 چشمهایش را گرد کرد و با تعجب به من نگاه کرد و گفت: یعنی چی ؟ یعنی پس اسمت رو نوشتی واسه چی؟
 در همین لحظه سرو کله مجید هم پیدا شد از داخل گالری بیرون آمد و خیلی جدی به من گفت: بلاخره اومدی؟ بیا تو خوب چرا اینجا ایستادی؟
تمام بدنم داغ شده بود و قلبم به شدت می تپیید، واقعاً از او متنفر شده ام و دلم نمی خواست دیگر او را ببینم. با این حال تمام شجاعتم را جمع کردم و با ناراحتی گفتم: من نیامدم نقاشی بکشم بعد کتابم را بالا گرفتم تا بهتر ببیند و گفتم: آمده ام کتاب بخوانم. 
احساس می کردم الان با این لجبازی که کرده ام و این شجاعتی که به خرج داده ام تا زیر بار نقاشی نروم. اعصابش بهم می ریزد و مثلا می گوید: نمی شود و این حرفها و باید بیایی بنشینی به طراحی کردن. اما برعکس او چند لحظه مکث کرد و بعد خیلی جدی انگار نه انگارمن این حرف را زده ام گفت: اشکالی نداره می خوای بیا تو گالری بشین کتاب بخون، می خوای همین جا بشین کتاب بخون، هر جا دوست داری بشین کتابت را بخون. 
آقای اخوت با تعجب ما را نگاه می کرد. ( بعداً فهمیدم که فامیل پیرمرده اخوت است) گفتم: اگر اشکالی نداشته باشه، یک جایی بنشینم که کمتر مزاحم کسی باشم. 
و بیشتر منظورم این بود که کسی مزاحم من نباشد. 
آقای آلپاچینو گفت: اگر این طور است همراه من بیا و در حالی که به وضوح به آقای اخوت چشمک می زد، من را برد توی یکی از اطاق های روبرو که  سمت راست میز منشی قرار دارد. اطاق نسبتاً بزرگی بود با یک پنجره جنوبی بزرگ بدون پنجره و پرده. در و دیوار اطاق پر بود از تابلوهای نقاشی. یک دست مبل ساده با پارچه سبز راه راه و میز کوچک در وسط اطاق بود و  یک سه پایه نقاشی با یک بوم نقاشی نیم کشیده روی آن  کنار پنجره، یک طرف اطاق هم کاملا با تابلوهای بزرگ نقاشی که کنار هم چیده شده بودند پر شده بود.
 با لبخند گفت: اینجا خوبه؟ سرم را تکان دادم که یعنی بله. 
ادامه داد: اینجا نه تو مزاحم کسی. هستی نه کسی مزاحم تو. اما ما گاهی اینجا می آییم.  پاتوق  ما با استاد است. آقای اخوت مسئول این آموزشگاهه چهل پنجاه ساله کار نقاشی می کنه، استاد خود من هم بوده خطاط بزرگی هم هست. منظور این که، اینجا اطاق اونه و باید به استقلال و تمامیت ارضیش احترام بذاری.( تمامیت عرضی!؟  یعنی چه؟ یعنی تمام یک عرض؟  چرا طول نه؟)  سرش را تکان داد: تو سوالی نداری؟
نگاهش که کردم، فقط یک جفت چشم آبی عمیق می دیدم. این ها برای این نیست که بنویسم من واقعاً عاشقش شده ام. بیشتر برای آن است که بگویم دقیقاً چه دیده ام! موهایش تیره تر از آن چیزی به نظرم آمد که روزهای قبل دیده بودم و هنوز بلند بود تا روی شانه ها و موج دار. سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. نشستم روی یکی از مبل ها و سرم را تکان دادم و گفتم: نه، فقط بهم می گید من باید چند ساعت اینجا باشم؟
با نامردی! گرفت: هر چه کمتر بهتر. 
احمق بی شعور. من هم نشستم به خواندن کتابم. در این فاصله مرجان هم آمد. خوب فهمیدم که مجید هم برای آقای اخوت و هم برای مرجان چیزهایی در مورد من گفت؛ چون آن ها اولش بخاطر من که نشسته بودم و کتاب می خواندم متعجب بودند ولی بعدش دیگر چیزی نمی گفتند. از مرجان خیلی بیشتر و بیشتر از همیشه بدم آمده واقعا دختر لوس و نچسبی است.
 هر چند خیلی خوب می داند به که باید بچسبد.


یک شنبه 13 مهر ماه65
هنوز مدرسه و کلاس ها برایم غیرقابل تحمل است. و هنوز رمان " خانه قانون زده"، اثر" چارلزدیکنز" را تمام نکرده ام. این رمان به قشنگی بقیه کارهای چارلز نیس، ترجمه خوبی هم ندارد، اما من می خوانمش تا تمام شود.
 و اما کلاس نقاشی، امروز هم رفتم کلاس نقاشی، نسبت به دفعه قبل که خیلی ناراحت بودم و اصلاً دلم نمی خواست بروم کلاس بهتر بودم. فقط یک کمی دلشوره داشتم که اگر امروز هم بخواهم به جای نقاشی رمان بخوانم چه می شود؟ یک جورهایی هم احساسات خیلی بدی نسبت به آقای آلپاچینو دارم ( نه این که استاد نقاشی آن جاست پس بهتر است که بهش بگویم آقای آلپاچینو) یعنی در واقع از این می ترسم که اگر او ببینم چه می شود؟ یعنی مثلا این که چه اتفاقی ممکن است بیفتد و نکند با من برخورد مناسب شخصیت من نداشته باشد.
 امروز وقتی رسیدم مرجان خانم به جای آن که بگوید برو سرکلاس نقاشی بنشین تا من را دید، خودش بلند شد کلید آورد در اطاق استاد اخوت را باز کرد و گفت: بیا عزیزم همین جا بنشین کتابت را بخوان، البته امروز در کلاس نقاشی نیمه باز بود و نمی توانستم ببینم مجید یعنی آقای آلپاچینو هست یا نیست. بنابراین متاسفانه که البته خوشبختانه هیچ جور نشد که بتوانم با ایشان روبرو بشوم. کمی سرک کشیدم ولی بخاطر آن که لای در خیلی هم باز نبود نمی توانستم ببینم توی کلاس چه خبر است و او آمده یا نه. در عوض استاد اخوت را دیدم، آمد نشست در اطاق پیش من پیپ کشید و کمی خط نوشت و کمی هم با من در مورد مدرسه و درس و اینها صحبت کرد. هیچ به او نگفتم که پارسال چه اتفاقی برایم افتاده.



سه شنبه 15 مهرماه 65
با استاد اخوت حسابی دوست شده ایم، به من می گوید: باباجان امروز با من کلی شوخی کرد به من گفت: باباجان، این روزها هر کسی با مادرش قهر می کند پا می شود می رود جبهه، تو عاقلتر از همه هستی که آمده ای کلاس نقاشی.
 بهش گفتم: من نمی خواستم بیایم کلاس ولی چون مامان و بابام همه چیزشان زوری است اسمم را نوشتند این جا.
 گفت: یعنی به زور تورا آورده اند اینجا.
 گفتم: نه خیلی به زور ولی کمی به زور! یعنی این که من اولش می خواستم بروم هنرستان ولی آن ها نگذاشتند که من بروم و به جایش گفتند؛ " برو کلاس نقاشی"، ( باز هم ماجرای رفوزه شدنم را نگفتم، هیچ معنی نمی دهد تا آدم به یک نفر برسد سفره دلش را پیش او باز کند)
 استاد اخوت گفت: باباجان حالا نکند دلت نمی خواسته بیایی کلاس های من می خواستی بروی کلاس کاتوزیان یا کرمانی یا از این آموزشگاه های بالای شهری سوسولی!؟
 گفتم: نه به خدا، من فقط دلم نمی خواهد حالا طراحی و نقاشی یاد بگیرم، فقط دلم می خواهد کتاب بخوانم.
با مهربانی به من گفت: عیبی ندارد،  اینجا که هستی تا هر وقت دلت خواست کتاب بخوان، اما حساب این را هم بکن فردا پس فردا مادر و پدرت بیایند اینجا خشتک من را بکشند سرم بگویند تو اینجا چه چیزی به بچه ما یاد داده ای من باید چه خاکی توی سرم بریزم.
کلی با هم خندیدیم و من بهش یاد دادم به مامان و بابا بگوید که دخترتان استعداد ندارد و باید بیشتر کار کند تا بلاخره یک چیزی شود.
امروز هم آقای آلپاچینو را ندیدم. فکر کنم اصلا نیامده بود و به جای او خود استاد می رفت به بچه ها سر می زد. مرجان هم دل و دماغ نداشت شک ندارم که آلپاچینو نبوده چون هر وقت او هست مرجان بی خودی بلند بلند می خندد و هی چای می آورد به ناف استاد اخوت و آقای آلپاچینو می بندد. 


یک شنبه 20 مهر ماه 65
خیلی بامزه شده است، انگار مدتی است هفته دو روز بیشتر ندارد، یک شنبه ها  و سه شنبه ها، دقت کرده ام چند وقتی است فقط یک شنبه و ها و سه شنبه ها چیزی برای نوشتن دارم. دیگر رفتن به کلاس نقاشی برایم سخت و جانکاه نیست. حالا بین خودمان بماند که اصلا هم طراحی نمی کنم و فقط می روم آن جا برای کتاب خواندن و گپ زدن با استاد اخوت. امروز استاد یک کاری کرد که من حسابی کیف کردم. وقتی من و استاد توی اطاق بودیم و داشتیم از هر دری با هم حرف می زدیم. مرجان برای استاد یک لیوان گل گاو زبان آورد بعد استاد گفت: پس برای دختر خوشگل من چرا نیاوردی؟
بعد مرجان گفت: اوا... قبلا که من دخترتون بودم باهاتون قهر می کنم ها این قدر زود به زود دختر عوض کنید.
اصلا یکی نیست به این مرجان بگوید، تو که چسبیده ای به آقای آلپاچینو، دیگر از جان این پیرمرد بدبخت چه می خواهی؟ واقعاً که بعضی آدم ها هستند که دلشان می خواهد همه را مال خودشان کنند.
اما از طرفی خیلی از اخوت جان خوشم آمد، هم این که من را هم داخل آدم به حساب آورد و به مرجان تکلیف کرد برود برای من چای بیاورد. هم این که به من گفت "خوشگل" که خیلی خوب بود.
و اما آخرش می خواهم یک چیز هیجان انگیز تعریف کنم؛  ده دقیقه مانده بود که وقت تمام شود و من برگردم خانه که فرصتی پیش آمد خیلی کم و کوچولو آقای آلپاچینو را ببینم. آمد توی اطاق استاد، من بلند شدم و بهش سلام دادم او هم خیلی سرسری به من سلام داد و یک کمی هم اخم کرد.( شاید به خاطر آن که من با استاد خیلی صمیمی شده ام و کلا قید کلاس را زده ام) با استاد در مورد نمایشگاه و این چیزها صحبت کرد. وقتی حواسش به استاد بود من خوب توانستم زیرنظرش بگیرم. خیلی جالب گاهی دستش را می برد توی موهایش و هی با موهایش بازی می کرد گاهی می برد عقب، گاهی می آورد جلو،  گاهی حتی سر موهایش را می گرفت جلوی نور با دقت نوک موهایش را نگاه می کرد. لابد برای آن که ببیند موخوره ای چیزی نگرفته باشد.( هاهاها مردم از خنده  شپشو! مثلا مدل فکر کردنش این جوری است)  یک جایی هم اتفاق ناجوری افتاد.  وقتی دقیق شده بودم به او یک هو برگشت و یک لحظه چشمش به چشمم افتاد که خیلی ناجور بود. بدترش این که من سریع سرم را انداختم پایین و خودم را مشغول کتاب خواندن کردم. ای کاش این کار را نمی کردم. چون این طوری فکر می کند دزدکی می خواستم دیدش بزنم.  

۱ نظر:

بابک گفت...

یکشنبه 20 مهر خیلی خوب و شیرین بود :-)

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...