۲ دی ۱۳۹۴

آقای آل پاچینو با نون اضافه

شنبه 10 آبان ماه 65
 این روزها سخت گذشت نه مدرسه خیلی خوب بود و نه رفته بودم کلاس نقاشی که به من خوش بگذرد و هم اینکه آن ماجرای خانه مریم اینها و نسترن و منصور و وای چقدر حالم بد می شود وقتی بهش فکر می کنم. خیلی بد بودند.
 یک چیز بد دیگری هم بود پنج شنبه سر کلاس، خانم "قره چمن" معلم زیست شناسی اتفاق افتاد و او یک چیزی به من گفت که خیلی حالم خراب شد. چند سوال زیست شناسی از من پرسید و من خیلی خوب جواب دادم. بعدش مدام تمام مدت کلاس نگاهم کرد و به من لبخند زد این همان معلمی بود که سال گذشته آن قدر ازش تعریف کرده بودم که معلم خوبی است و اینها. آخر کلاس من را کشید کناری و با تعجب از من پرسید که سال گذشته من با خانم مدیر مشکلی داشته ام؟ مدیر ما یک خانم عصبی ترشیده است، خیلی خیلی پیر و بد اخلاق، مقنعه چانه دار خیلی بلند سرش می کند با چادر مشکی، پوست خردلی دارد و  ابروهای بهم پیوسته نکبتی، ابروهای من هم بهم پیوسته است اما مال او دیگر یک جوری است که خیلی زشت و ناجور و بدقیافه اش کرده است.
یعنی  حتی اگر ابروهای بهم پیوسته من هم من را خیلی بدقیافه کند.  این که می گویم اگر،  برای این است که فکر نمی کنم این طور باشد ولی حتی اگر؛ چون من آدم بدجنسی نیستم و خیلی بگو بخند هستم این مساله خیلی مرا وحشتناک نشان نمی دهد ولی خانم "رمقی" وحشتناک است. خلاصه من به خانم" قره چمن" گفتم: نه هیچ وقت با او مشکل نداشته ام هرچند او زیاد هم از من خوشش نمی آید. که یعنی واقعا او از هیچ کس خوشش نمی آید و فقط از من نیست. ولی چون من یک کمی شلوغ هستم و خیلی خیلی زیاد حرف گوش کن نیستم شاید از من خوشش نمی آمده.
خلاصه خانم " قره چمن"  کمی تعجب کرد ولی به من نگفت چرا این سوال را پرسیده!  آخرش من خیلی پاپی اش شدم و دستش را گرفتم و خواهش کردم بگوید، چرا؟ او هم به من گفت: این بین خودمان بماند، سال گذشته در کمیته معلم ها قرار شد به تو چند نمره ای که کم آورده ای را بدهند،  نگذارند تو دوباره در این کلاس بمانی چون تو واقعا استحقاقش را نداشتی ولی خانم "رمقی"  بااین کار موافقت نکرده و گفت حتما این دانش آموز باید یک بار دیگر در این مقطع بماند.
این موضوع من را خیلی ناراحت کرد و مدام فکر کردم که چرا خانم  مدیر باید نخواهد که به من یک کمک کوچولو کند؟  آخرش یادم آمد که یک روز وقتی داشت با کتاب توی سر یکی از دخترها سال دوم می زد، چون ناخن هایش را بلند کرده بود و خیلی عصبی و ناجور به او بد و بیراه می گفت. ما با چند نفر از پشت سرش رد می شدیم که من یک هو یک شیشکی خیلی بد صدا برایش فرستادم . چون برای آن دختر خیلی دلم سوخته بود و همه تند رد شدیم. بعدش فهمیدم خیلی دنبال این می گشته که ببیند چه کسی برایش شیشکی داده. ولی فکر نمی کردم کسی مرا لو داده باشد. اما حالا معلوم است یک نفر گفته بوده که من این کار را کرده ام . نامردهای بیشعور...
... یک چیزی هم هست که باید اعتراف کنم؛ خدا کند فردا که می روم کلاس نقاشی آقای آل پاچینو هم باشد.
یک شنبه 11 آبان ماه 65
بلاخره امروز دوباره به کلاس نقاشی رفتم. استاد اخوت از دیدن من خیلی خوشحال شد، امروز یک کتاب درب و داغان که  ازیکی  کتاب فروشی های غیر مجاز انقلاب  خریده بودم به نام " اگر خورشید بمیرد" و نویسنده اش یک خبرنگار ایتالیایی است به نام" اوریانافالاچی" را برده بودم که بخوانم. هر چه می خواندم هیچ نمی فهمیدم چون حواسم اصلا نبود و فقط می خواستم به در نگاه کنم ببینم کی آقای آل پاچینو می آید. صد بار صفحه اول را خوانده بودم که یکهو آقای آل پاچینو آمد. البته او اولش نمی توانست من را ببیند من توی اطاق استاد نشسته بودم و استاد خودش رفته بودی توی کلاس نقاشی.  او وقتی آمد با مرجان سلام و علیک کرد و من صدایش را می شنیدم و بعد ناگهان پشیمان شدم و بی خودی ترس برم داشت که ای کاش اصلا نیامده بودم کلاس و چنین چیزهایی و دوباره  آن روز آخری که از خانه شان بیرون پریده بودم و این که من را چطوری دیده و کلی از خودم شرمنده شده بودم یادم آمد. یعنی در واقع احساس من در مورد آقای آل پاچینو یک جوری بود که اصلا دلم نمی خوست او من را ببیند. یعنی آن موقع  ترجیح می دادم من یک جایی باشم که بتوانم او را ببینم بدون این که او مرا ببیند. چند دقیقه ای طول کشید که آقای آل پاچینو آمد توی اطاق و در راهم پشت سرش بست. من نشسته بودم که یعنی خیلی کتاب می خوانم. همین که او آمد تو و  در را بست من بدون این که بخواهم با وحشت نگاهش کردم. البته برای بستن در نترسیده بودم. برای دیدن او ترسیده بودم یعنی نه این که از خود او بترسم،  واقعا نمی دانم چطور بگویم؛  در واقع شاید از این می ترسیدم که خیلی به نظرش مسخره بیایم. ولی او فکر کرد من از خودش  ترسیده ام و فوری برگشت و لای در را بازگذاشت و معذرت خواهی کرد. بعد آمد روبروی من روی صندلی نشست. صورت من کاملا داغ شده بود و من هیجان زده بودم ولی سرم را از روی کتاب بلند نمی کردم. بعد او یک صدایی مثل تک خنده تلخ از گلوی خودش بیرون داد مثل: هیهوه، من خیلی آرام سرم را بلند کردم. او مستقیم به من نگاه می کرد و لبخند می زد. به نظر می آمد می خواهد یک چیزی به من بگوید ولی دارد فکر می کند بگوید یا نگوید. من با کلی خجالت به او سلام کردم.
  او دوباره خندید و سرش را تکان داد. که یعنی سلام!
 بعد گلوی خودش را با یک صدایی صاف کرد و گفت: امروز داری چی می خونی؟
بدون این که بگویم  چی می خوانم جلد کتاب را بهش نشان دادم. او هم بلند خواند؛ " اگر خورشید بمیرد" و دستش را دراز کرد و کتاب را از من گرفت و همان صفحه اول را با صدای بلند شروع به خواندن کرد.
"علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمی شد، پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم، هیچ کس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسی بیاید."
کمی مکث کرد و گفت: اگر دختر کتابخونی نبودی بهتر بود.
با تعجب نگاهش کردم.
گفت: اونطوری راحت تر می شد باهات حرف زد.
گفتم: یعنی اون طوری بهتر می فهمیدم که چی می گید؟
گفت: نه اون طوری می شد از کلمات ساده تری استفاده کرد.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: من اگه پرسیدن چیزی برام سخت باشه، نمی پرسمش.
او گفت:  اگه دونستنش برات حیاتی باشه چی؟
گفتم: اگه دونستنش برام حیاتی باشه پرسیدنش برام سخت نیست.
 کتابی که توی دستش بود را به دستم داد و گفت: برام خیلی مهمه که بدونم چرا از خونه ما فرار می کردی؟ اما نمی خوام مجبورت کنم چیزی بگی که دوست نداری. البته تو یه چیزایی به مرجان گفتی، اما من دوست داشتم از زبان خودت بشنوم تا مطمئن شم. چون من خودم رو نمی بخشم اگه در حقت کوتاهی کرده باشم.
اولش سکوت کردم چون واقعا نمی توانستم در مورد این موضوع صحبت کنم ولی وقتی دید من حرف نمی زنم گفت: منتظرم، حتما اون قدر شجاع هستی که اگه چیزی شده باشه  به من بگی.
دیگر نمی توانستم بهش نگاه کنم به خاطر همین به پنجره نگاه کردم و گفتم: هیچ اتفاقی برای من نیفتاد.
به مبل تکیه داد و با ناراحتی به من نگاه کرد و با طرز غم انگیزی گفت: حتما نظرت در مورد زیبایی عوض شده.
سرم را تکان دادم و گفتم: نه هنوز چیزهای زیبا را دوست دارم حتی اگه وحشتناک به نظر برسن.
خندید و مطمئن هستم می خواست چیزی به من بگوید اما متاسفانه استاد و مرجان آمدند توی اطاق و حرفمان نیمه کاره ماند.
در واقع فکرمی کنم. با این صحبت ها خیلی به آقای آل پاچینو نزدیک شده ام.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

kheili aalieh, har rooz donbal mikonam

خارخاسک هفت دنده گفت...

خدا را شکر. داشتم ناامید می شدم که یعنی کسی این داستان ها را نمی خونه!

ناشناس گفت...

خارخاری جون من از تلگرام مدااااام دنبال میکنم شک نکن تو یه نقطه هم بذاری صدها نفر میخونن و باید بگم داستانت عالیههههه

بابک گفت...

عالی بود
راستی من تلگرام را از بس مردم گفتن تلگرام تلگرام قبل از دیدن این سری نوشته های شما روی لپ تاپم سوار کرده بودم. از روی کنجکاوی ادرس شما رو زدم توی سرچ باکس و چیزی پیدا نشد. با احتمال زیاد از ندانم کاری و دهاتی بودن خودمه
یه لحظه فکر کردم جالا این نوشته ها تموم شد چه کار کنم! حسابی درگیر شده ام :-)

بابک گفت...

یادم رفت اینو بگم. دمت گرم که برای اون مدیر عوضی شیشکی فرستادی

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...