۱۹ دی ۱۳۹۴

12و 13 و 14 تیر ماه 66





جمعه 12 تیرماه 66
غروب های جمعه انگار غمی روی دل آدم سنگینی می کند. انگار جهان با تمام عظمتش به همین چهار دیواری تاریک و تنگ خانه محدود می شود. 
آه که چقدر این وضع رقت انگیز و ناراحت کننده است. همیشه همین طور بوده، روز هفتم، شاد و پرتحرک است اما همین که خورشید پایش را از آسمان بیرون می کشد به یک باره وضع دگرگون می شود. مثل این که زمین و آسمان به هم برسند.
 خلاصه چه دردسر بدهم امروز هم یکی از غروب های غمبار جمعه است.
آسمان دارد کم کم  چادر سیاهی روی صورت خودش می کشد و تک و توک ستاره هایی با کرشمه و ناز می آیند و این چادر سیاه را تزیین می کنند. اما این عشوه گران پر غمزه هم نمی توانند کاری از پیش ببرند.
غروب جمعه انگار دل آسمان می گیرد. انگار تنها در غروب این روز است که آسمان به یاد از دست دادن زمینش می افتد. آری آه از همان زمانی که آدم و حوا به زمین تبعید شدند. از همان زمان که هابیل! دستش رابه خون برادرش آغشته نمود. از همان زمان که زمین بوی خون را استشمام کرد. آسمان برای همیشه زمینش را از دست داد.
 
شنبه 13 تیرماه 66
تهمینه می خواهد برود خانه مریم اینها، یعنی محبوبه خواهر بزرگ مریم که خواهر دوقلوی منصور باشد و توی کلاس خیاطی با هم دوست شده اند او را دعوت کرده که برود خانه شان تا با هم روی چند الگوی لباس مهمانی کار کنند.
 تهمینه به من گفت: اگر دلت خواست می توانی تو هم بیایی.
 می خواستم بهش بگویم که آخرین بار چطوری از خانه مریم اینها فرار کرده ام! احتمالا در دفترخاطراتم،  قسمت خاطرات مربوط به خانه مریم اینها از زیر دست تهمینه در رفته است وگرنه محال بود خودش هم بخواهد که برود خانه آنها.
گفتم: مطمئن هستی که دلت می خواهد بروی خانه محبوبه اینها؟ خوب چرا او نمی آید خانه ما؟ ( می خواستم مطمئن شوم او نمی داند منصور چه جور آدمی است و توی خانه شان از دخترها چطور پذیرایی می کند؟)
 گفت: آره خوب دفعه پیش آن ها آمدند خانه ما، این دفعه ما می رویم خانه آنها.
گفتم: تو که منصور را دیده ای در مراسم عیسی، همان برادر خوشگل محبوبه است که ما می خواستیم هر طور شده برویم خانه شان او را ببینیم.
گفت: آره همچین چیزی هم نبود که شما خودتان را برایش کشتید!  نترس من برای دیدن او نمی روم اصلا بعید می دانم وقتی ما می رویم خانه شان برادرهایش هم خانه شان باشند..
اینجا بود که واقعا مطمئن شدم تهمینه خاطرات مربوط به منصور را نخوانده است وگرنه حتماً یک اشاره ای به این موضوع می کرد.
احتمال دارد من هم بخواهم با تهمینه بروم خانه محبوبه اینها، خوب اینطوری می توانم بفهمم که آل پاچینو برگشته است خانه شان یا نه! البته این فقط برای کنجکاوی است و نه چیز دیگر و تازه یک سرو گوشی هم آب می دهم ببینم منصور کجاست و چه می کند؟ بیچاره نسترن هنوز عاشق اوست ولی بعید می دانم که منصوربخواهد با او ازدواج کند. هر چند بعضی وقتها همدیگر را می بینند و بعله....




یک شنبه 14 تیرماه66
صبح با تهمینه رفتیم خانه مریم اینها و منصور را دیدیم. عصر خودم تنهایی رفتم کلاس نقاشی و آقای آلپاچینو را دیدم. واقعاً چه دنیای عجیبی است، این قدراین دوتا برادر با هم فرق دارند که به نظر می آید بخاطر لجبازی با هم دقیقاً این قدر متضاد رفتار می کنند.
صبح با تهمینه رفتیم خانه مریم اینها هم مادرشان بود هم، همه ی خواهرهایش محبوبه و مهین و فاطمه. تهمینه و محبوبه زودی نشستند توی اطاق به کشیدن و الگو برداشتن.  تهمینه  یک عالمه  ژورنال بوردا از کلاس خیاطی آورده بود و از روی آنها الگو می کشیدند. ما هم اولش  نشستیم به تماشای زنهای توی مجله ها، آن قدر بعضی از این زنها و دخترها خوشگل هستند. که اگر هزار بار هم این مجله ها را تماشا کنیم کم است. بعد من و مریم و فاطمه  شروع کردیم به مسخره بازی و ژست آمدن و ملافه و پارچه ها را به خودمان پیچیدن و کلاه حصیری روی سرمان گذاشتن و ادای زنهای توی ژورنال ها را درآوردن. البته فاطمه را من و مریم درست می کردیم و آرایشش می کردیم و می فرستادیمش توی اطاق  که روی صندلی بنشیند و برایشان ادای زنهای توی مجله ها را در بیاورد.  مادرشان هم هی می خندید و هی قربان صدقه فاطمه می رفت. فاطمه آن قدر هیجان زده بود که حاضر شده بود بخاطر مانکن بازی!  صورتش را بشورد و مویش را شانه کند، خیلی خوشحال بود. خلاصه آن قدر مسخره بازی درآورده بودیم که همه از خنده روده بر شدیم بیچاره مادرش وقتی خوب نگاهش می کردم با آن همه چین و چروک روی صورت و دندان های زشت و کرم خورده  تازه معلوم می شد که چقدر قشنگ است. من  همین را به همه  گفتم، گفتم:  که معلوم است مامانتان جوانی هایش خیلی قشنگ بوده. بعدش مریم پرید  و گفت:  بیا برویم بالا عکسهای جوانی مامان اینها را بیاوریم پایین تماشا کنی ببینی مامانم چقدر خوشگل بوده. من هم همانطور که کلاه حصیری سرم کرده بودم و ملافه را مثل رومی ها دور تنم پیچیده بودم (البته زیرش لباس هایم تنم بود) دویدم با مریم رفتیم بالا که آلبوم ها را بیاوریم. مریم رفت توی اطاق آقای ال پاچینو همان اطاقی که یک روزمن برای اولین بار آقای آلپاچینو را در آن دیده بودم و شروع کرد به بیرون کشیدن چمدانها از توی کمد. من اما سر پله ها ایستاده بودم و همانطور از بیرون اطاق تماشایش می کردم و جرات نمی کردم بروم توی اطاق آقای آل پاچینو نمی دانم چرا؟ اما احساس می کردم جراتش را ندارم. تا این که یک هو دیدم که منصور دارد از پله ها بالا می آید. اولش  نزدیک بود قلبم از حرکت بایستد، وحشت زده و با چشمهای از حدقه درآمده میخکوب شده بودم. او با تعجب من را نگاه کرد من کنار کشیدم تا او رد شود. او رد شد اما با یکی دو  قدم فاصله از من ایستاد و خیلی بداخلاق ولی خیلی آهسته گفت: اینجا چه می کنی؟
احساس می کردم الان قلبم از دهنم می زند بیرون نگاهش کردم و هیچ نگفتم. در واقع ناگهان ماجرای نسترن جلوی چشمم آمد و این که او چطور نسترن را با قربان صدقه بدبخت کرده است و این که چقدر خوشحال است که می تواند سر دخترها راگول بزند. یک هو شجاع شدم و با خودم گفتم او که الان نمی تواند کاری با من داشته باشد.
دو سه پله رفتم پایین تر و خیلی با نفرت نگاهش کردم و شانه بالا انداختم و گفتم: منتظرم.
خنده مسخره ای کرد و گفت: که منتظری! و بعد یک پله آمد پایین و با لحن چندش آوری با همان آهستگی که کسی نشنود گفت: چه خوش تیپ هم کردی، نکنه منتظر من بودی؟
من باز هم با نفرت نگاهش کردم و خیلی سریع گفتم: اوهوووم  منتظر سگ بودم! بعد هم بدو بدو از پله ها دویدم پایین، احساس کردم پشت سرم یکی دو پله پایین آمد ولی صدایش را که خیلی آهسته و سریع می گفت: صبر کن ببینم دختر! شنیدم.
 من خودم را به اطاق رساندم و پریدم توی اطاق پیش بقیه. خیلی عجیب است با این که از پله ها دویدم پایین و از او فرار کردم ولی احساس می کردم هیچ وحشتی از او ندارم. فکر می کردم او هیچ کاری با من نمی تواند بکند. یک نیروی عجیب در خودم احساس می کردم. یک گرمای عجیب توی بدنم بود بعدش فکر کردم کاش تف می انداختم رویش اما آن موقع دهنم خیلی خشک شده بود و این کار از من بر نمی آمد وگرنه حتماً این کار را می کردم. حالا با تمام وجود احساس می کنم دیگر نوبت من است که به او ضربه بزنم. حالا نوبت من است که از او انتقام بگیرم. حالا وقت این است که جواب پس بدهد. جواب همه ی آن آدمهایی که از او رنجیده اند. یک نفر باید باشد جواب این کثافت را بدهد.





۱ نظر:

بابک گفت...

دارم هی میخونم و تمرین می کنم چیزی نگم.
خیلی خوبه!

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...