۱۲ دی ۱۳۹۴

چهارشنبه 27 اسفند ماه 65


 *https://telegram.me/noone_ezafe 
عجب روزی بود امروز. ستاره بگذارم برای امروز که بدانم چه روزی بوده! امروز از آن جا که با خودم قرار گذاشته بودم زودتر بروم مدرسه تا بعد از امتحان " علوم انسانی ها" آنجا باشم و بتوانم با مریم صحبت کنم،(برای این که سر دربیاورم آقای آل پاچینو کجاست و چه می کند؟) خیلی زود به مدرسه رفتم، اولِ  انسانی ها، که امتحانشان تمام می شد یکی یکی می آمدند بیرون و من هم توی حیاط کشیک می کشیدم که مریم را ببینم. بلاخره مریم آمد بیرون و من هم خیلی تصادفی مثلا این که آمده ام مدرسه درس بخوانم و تصادفاً تو را دیده ام رفتم پیشش و با هم سلام وعلیلک کردیم. بعد کمی حرف زدیم و من طوری کردم که بحث بکشد سر عیسی برادر او که شهید شده است و سیاوش برادر من که اسیر است و آخرش هم صحبت را کشیدم به این که یک بار که عیسی به کلاس نقاشی ما آمده بود فهمیدم که میانه اش با مجید برادرت که معلم نقاشی ماست خیلی خوب است و بعد هم پرسیدم راستی چرا مجیدتان دیگر نمی آید کلاس نقاشی؟ نکند او هم رفته است جبهه؟
 او هم که باور کرده بود من خیلی همینطوری دارم در مورد مجیدشان می پرسم گفت: نمی دانم و چیزی به ما نمی گوید ولی مهین (آن یکی خواهرش که میانه اش با مجید خیلی خوب است) می داند او کجا رفته، برای این که وقتی مامانم بی تاب مجید بود به او گفت، که نگرانش نباش او رفته است خارج از کشور و تا چند وقت دیگر هم بر می گردد. ( و بعد هم برای این که داداشش رفته است خارج کلی پز داد! خوب است که خودش هم نمی دانست دقیقاً کجای خارج رفته است.)
خلاصه ما در حال صحبت کردن توی حیاط مدرسه بودیم که یکهو دیدم بلند گوی خانم رمقی روشن شد و خانم رمقی با همان صدای نکره اش اسم من را صدا زد و گفت که هر چه سریعتر بروم دفتر مدرسه.
حالا من چطوری بودم؟ هم جوراب سفیدم پایم بود و هم شلوار تنگم را پوشیده بودم البته به خدا، نه آن یکی که لوله تفنگی است! آن شلوار سرمه ای که پاچه اش 48 سانت است. خلاصه من با ترس و لرز رفتم توی دفتر و خانم رمقی کثافت هم کلی من را دعوا کرد و گفت: باز که این شلوارت را پوشیدی؟ بعد هم دولا شد و با دست شلوار من را کشید بالا و گفت: مگر نگفته بودم دیگر این جوراب را نپوش. من باز برو بر نگاهش کردم و هیچ نگفتم، او هم گفت: لال شدی؟ حالا نشانت می دهم مدرسه جای این لش بازی ها نیست! گم می شوی  از مدرسه می روی بیرون، امروز هم نمی گذارم بیایی سر جلسه امتحان و برایت صفر رد می کنم.
من هم برای آن که بیشتر حرصش را در بیاورم، چون عاشق این است که التماسش را کنیم. بدون آن که یک کلمه حرف بزنم یا التماس کنم، خیلی سریع راهم را کشیدم و برگشتم  به طرف خانه! حالا هی توی راه با خودم می گفتم: آخر خاک بر سر این چه کاری بود کردی؟ و اگر امسال هم تو را رفوزه می کند و  بشوی دو ساله باید بروی شبانه درس بخوانی و خلاصه مثل سگ پشیمان شده بودم.
رسیدم خانه،  می خواستم بدون آن که بابا بفهمد، سریع بروم توی حیاط بزرگ و بدون آن که کسی بفهمد، بروم توی پناهگاه خودم تا دو سه ساعت بعد که اینها فکر می کنند امتحانم را داده ام، بعد بیایم پایین و بروم توی خانه و آب  از آب تکان نخورد. اما از شانس من، که همیشه در ِ خانه مان مثل کاروانسرا باز است و همه می آیند و می روند و داخل گل خانه ها می شوند و تماشا می کنند. در خانه بسته بود. از طرفی چون من نمی خواستم زنگ بزنم تا کسی بفهمد که امتحان نداده برگشته ام. با خودم گفتم: راهم را می کشم می روم یک دوری در خیابان توحید می زنم و دو ساعت بعد برمی گردم و می گویم امتحان داده ام.
خلاصه راه افتادم، اما هنوز بیست قدم هم نرفته بودم که یکهو یک صدای گوش خراشی  شنیدم که کل خیابان آذربایجان را به لرزه انداخته  و  اسم من را  صدا می زند. من وحشت زده برگشتم و دیدم باباست و با دست اشاره می کند که برگردم. من بیچاره با ترس و لرز و در حالی که واقعاً شاش بند شده بودم، برگشتم. یعنی به خدا سیصد تا خانم رمقی یک طرف، بابای من وقتی عصبانی می شود یک طرف.
و بعد دیدم که مامان هم در حالی که چادر به سر، دست منیژه را به دست دارد از مغازه آمد بیرون، نگو بابا و مامان توی مغازه بوده اند بعد بابا من را دیده و پریده توی خیابان و من را صدا زده،  بابا با تعجب به من گفت: کجا می ری تو، مگه امتحان نداشتی؟
مامان هم همان جوری با تعجب گفت: وا الان تو رفتی مدرسه به همین زودی امتحانات را دادی؟
اینجا دیگر متاسفانه من نتوانستم خودم را کنترل کنم و مثل بچه ننه ها ا زدم زیر گریه و شروع کردم با ترس و لرز ماجرا را به بابا اینها گفتن. مامان و  بابا از تعجب دهنشان باز بود و هی شلوار من را نگاه می کردند و هی می گشتند ببینند جوراب من از کجای زیر شلوار و کفش کتانی پیداست. خلاصه تا بابا بیاید دهنش را باز کند و حرفی بزند، یک هو مامان مثل آتشفشان وزوو فوران کرد و شروع کرد هر چه از دهنش در می آمد به خانم رمقی گفتن که این زنیکه جن...ده غلط می کند تو را از امتحان محروم کند و پدرش را در می آورم و...  بعدهم شروع کرد به سینه زدن و شلوغ کاری که سیاوش من رفته است جبهه ناموس این لکاته ها را حفظ کند که عراقی ها نرسند اینجا شکمشان را بیاورند بالا. بچه ام رفته است اسیر شده، من محروم شده ام از دیدن بچه ام، من بچه ام را می خواهم، سیاوش کجاست که ببیند خواهرش این جا افتاده زیر دست این مادر .... ها که بچه ام را از امتحان محروم کرده اند و...
آخرش بابا به مامان گفت: خانم دست بردار از شلوغ کاری سریع بچه را بردار ببر مدرسه مجبورشان کن بنشیند امتحانش را بدهد با مدیر مدرسه شان هم محترمانه حرف بزن ببین حرف حسابش چیست.
مامان هم فوری دست منیژه را گذاشت توی دست بابا و گفت: چشم آقا جان یک احترامی نشانشان بدهم . بعد هم دست من را گرفت و کشان کشان و بدو بدو رفتیم به طرف مدرسه.
خیلی نوشتم بروم یک چیزی بخورم برگردم بقیه اش را بنویسم.
.......
وقتی رفتیم مدرسه بچه ها رسیده بودند و داشتند می رفتند برای جلسه امتحان، از شانس مامان، خانم رمقی هم توی راهرو ایستاده بود و باز داشت یکی دوتا از بچه ها را ادب می کرد.  مامان محکم دست من را گرفته و رفتیم جلو. من هم سریع آدامسم را که همیشه پشت یقه ام می چسبانم کندم و گذاشتم توی دهنم که جلوی رمقی یک جوری نباشم که فکر کند بخاطر بچه ننه بازی رفته ام مامان را آورده ام. یک دستم را هم گذاشتم توی جیبم. تا بی تفاوت به نظر بیایم.
مامان خیلی خوشگل است هر چند خیلی تپل مپل است  اما صورت سفیدی دارد و چشمهایش هم بسته به این که چه لباسی می پوشد همان رنگی می شود گاهی میشی، گاهی عسلی، گاهی حتی سبز. حالا در این حالت عصبانیت  لپهایش گل انداخته بود و تمام صورتش غرق عرق بود. من محو قیافه مامان شده بودم که انگار خودش را برای نبرد تن به تن آماده کرده است.  اولش خانم رمقی با یک حالت خیلی پر غروری به مامان نگاه کرد و حتی نگذاشت مامان یک کلمه حرف بزند  بدون سلام گفت: اصلاً خانم، اصلاً امکان ندارد اجازه بدهم دخترت بیاید سرجلسه بنشیند. همین الان بیا پرونده اش را بدهم،همین الان برش دار برو آموزش و پرورش تا برایش تعیین تکلیف کنند.
 مامان چند لحظه مکث کرد و بعد یک هو مثل این که نفس گرفته باشد برای زیرآبی. شروع کرد به داد و هوار کردن که تو چکاره هستی به من بگویی که بچه ام باید بنشیند سر جلسه یا نه؟ اصلا می دانی من که هستم؟ من دختر فلان آیت الله هستم که توی زندان های شاه جانش را داده تا انقلاب شود و تو به جای قلاب بافی توی خانه بیایی اینجا بشوی مدیر مدرسه. توغلط کرده ای گفته ای دخترم جوراب سفید نپوشد، کجای شلواراین بچه تنگ است؟ بده بده پرونده اش را، همین الان پرونده این بچه را برمی دارم به جای آموزش و پرورش می برم جماران پیش خمینی، می گویم: بفرما بیا دست گل مدیر مدرسه هایتان است.  پسر من رفته است جبهه اسیر شده ( من این موضوع را به هیچ کس نگفته بودم اصلا از این که کسی دلش برای ما بسوزد خوشم نمی آید) من از دیدنش محروم هستم، هر روز زندگی مان مثل یک سال می گذرد بعد آن وقت مدیر مدرسه تو! دارد خواهرش را از مدرسه بیرون می اندازد. این مزد آب و کباب شدن سیاوش من توی زندان های صدام حسین است.( خانم رمقی با کلمه کلمه مامان رنگ به رنگ می شد و خودش را می باخت بخصوص وقتی فهمید برادرم اسیر شده است و مامان دختر یک زندانی سیاسی زمان شاه است واقعا زرد کرده بود)  از طرفی دانش آموزها می آمدند و می رفتند و پرروترهایشان ایستاده بودند پشت خانم رمقی برای مامان هفت(وی) نشان می دادند یا برایش بوس می فرستادند و مامان هم شیرتر می شد.
در این فاصله خانم ناظم هم آمده بود و هی تلاش می کرد مامان را ساکت کند یا او را بردارد ببرد توی دفتر، اما مامان نه می رفت و نه ساکت می شد، خانم رمقی که دید دارد پاک آبرویش می رود به خانم ناظم چیزی گفت و سریع رفت توی دفتر. ولی مامان ول کن نبود، اولش می خواست همراه خانم رمقی برود توی دفتر و انگار کن خانم رمقی سیاوش را اسیر کرده است و می خواست ضربه اش را به او بزند. اما خانم ناظم مانع شد، صورت مامان را بوسید و معذرت خواهی کرد و گفت : اشکالی ندارد دخترتان می تواند برود امتحانش را بدهد. ما رسیدگی می کنیم شما به بزرگواری خودتان ببخشید. ولی مامان باز هم کوتاه نیامد. گفت: باید بیاید سر جلسه و ببیند من کجا می نشینم و توی دلم خالی نشده باشد. حالا مگر من می توانستم جلوی خنده ام را بگیرم. هی به بچه ها چشمک می زدم و زبان در می آوردم. مامان هم هی دستم را فشار می داد آخرش هم توی گوشم گفت: این ادا اصولها را در نیاور پدر سوخته، الان همه رشته های من را پنبه می کنی. بعدش خانم ناظم مامان و من را برد سر جلسه و من نشستم سرجایم و با مامان خداحافظی کردم، اما او تا آخرش نرفت و ایستاد دم در جلسه امتحان و گفت: بچه ام ترسیده، ممکن است نتواند خوب امتحان بدهد. ( ای کاش لااقل فارسی را خوانده بودم و یک نمره عالی می گرفتم مزد زحمت های مامان، اما این درس از آنهایی بود که برای نمره دوازده سیزده خوانده بودمش)
خلاصه انگار باری از روی دوشم برداشته شده، الان که دارم این چیزها را می نویسم هی صورت خانم رمقی می آید توی نظرم که چطور پلکش می پرید و لبش را گاز می گرفت و هر کلمه مامان مثل پتک بود توی سرش. این چیزها را خیلی مفصل نوشتم تا بعداً بچه هایم بدانند من با چه مدیر احمق و بیشعوری طرف بودم  و آخرش مامان قهرمانم چطوری ناک اوتش کرد.

۱ نظر:

بابک گفت...

اسیر شدم. دارم همین جور میرم بالا می خونم و لذت میبرم
یه کم از حال و هوای شهادت و جبهه و اینها بیروم اومدم. مامان شما هم صدتا ایول داره :-)

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...