۱۱ بهمن ۱۳۹۴

قایق های کوچک


سه شنبه 26 اردیبهشت ماه 68
باغی بودن و در پی محبت گشتن! خنده دار است. من از طوفانی برخواسته ام که تنها قایق های کوچک #ماهیگیران فقیر را بلعیده است و به کشتی های بزرگ که تاجران بزرگتر در آن غنوده اند تنها تلنگری زده است.
من شقاوت یک روز سخت در زندان یک زندانی پابرهنه ام که تنها به خاطر نان فریاد کشیده است.
من تبسم یک #فاحشه پیرم وقتی مشتریان سال های دور عصا زنان از کنارش می گذرند تا جوانتری را نصیب برند.
من شب تنهای کودکی هستم که روز را با مرگ تلخ پدر گذرانده است.
.....اه تهمینه خرابکار آمد. آن قدر حرف زد که اصلا یادم رفت برای چه می خواستم بنویسم. ولش کن بابا آن قدر بوی خوب یاس همه جا را پر کرده که بهتر است بهاریه بنویسم.
بهار آمد و یاس های رونده معطر از دیوارهای خانه های قدیمی به بیرون سرخم کرده اند و عابرهای خوش شانس که هوس آنها را به آن حوالی کشانده است با دستهای نابکارخود حریص و طمعکار چیده اند سرشاخه های یاغی متجاوز را!
بهار آمده است، هوا هوای دیگری است و یک شعر کوتاه عاشقانه چه افسونگر می کند دختران سرمست از باده جوانی را.
بهار آمده است، صدا صدای دیگری است، صدای آب روان میان جوی آب خیابان، #تقدس مفهومی ندارد، باید بهار را چشید، بویید، لمس کرد و نوازش.
قلب ها اگرچه از سنگ باشد نرم است و پشیمانی رد یک گناه، لحظه ای, دمی بر دل مشتاق سنگینی می کند.
بهار آمده است بگذار با هم بخندیم بر تمام غم ها و شیرینی کوتاه یک بوسه عاشقانه را تا یک سال مزه مزه کنیم.
................پووووووف ای بابا بهار عجب مکافاتی دارد. واییی مثل این که خیلی تو حال و هوای بهارم، بوی یاس ها مستم کرده. به چرت و پرت گویی افتاده ام.

چهار شنبه  27  اردیبهشت ماه68
تصمیم گرفتم دیگه تو دفتر خاطراتم از این #شبه شعرها ننویسم، یه #دفتر دیگه برای این کار در نظر گرفتم.

شنبه 30 اردیبهشت ماه 68
تقریباً بعد از یک ماه و نیم از بستن قرارداد به کارگاه آقای میم رفتم. قرار نبود خیلی زود بروم اما قرار هم نبود این قدر دیر بروم برای همین آقای میم کلی با من برخورد قاطع کرد و گفت: فکر نمی کرده بعد از بستن قرار داد خیالم راحت بشه و این همه مدت  بذارم برم و دیگه برنگردم.
گفتم: سرم شلوغ بوده و دلم می خواسته اگه قراره کار کنم چیزای خوبی ببرم پیشش.
او هم خدا را شکر کارها را دید و هیچ کدام را نپسندید و برای تک تکشان یک قیافه ای گرفت که انگار گوه دیده است!
خیلی عصبانی شده بودم ولی چیزی بروز ندادم. احساس می کردم می خواد عمداً یه کاری کنه تا عکس العمل من رو بسنجه.
با یک جور خنده بی تفاوت طراحی ها را گذاشتم لای #کلیپس تخته شاسی و گذاشتمشان توی مشما وگفتم: حیف شد پس تا یه ماه و نیم دیگه خداحافظ و راه افتادم بروم به سمت در، ولی درست همین که دستم را گذاشتم روی دستگیره گفت: صبر کن ببینم کجا داری می ری؟
گفتم: خونه، بمونم التماس کنم؟
گفت: نه ای بابا حالا، بیار یه بار دیگه ببینم فکر کنم یکیش زیاد بد نبود.
ایستادم و نگاهش کردم. ( جدا مرد خوش قیافه ایه و واقعاً می تونه زنهای زیادی رو جذب کنه، بنابراین هیچ نیازی به من نداره، نگاهش کاملا مطمئنه، نمی ترسه و واقعاً می شه فهمید که احساس می کنه همه چیز رو می دونه) نرفتم جلو و گفتم: اممم مجبور نیستین قبول کنین. من می دونم #وضعیت_اقتصادی شاید طوری نباشه که بخواین بخاطر این که یه کمکی به من کرده باشین. کارهایی که خوشتون نیومده رو بپسندید. خدا را شکر من هم وضع پول توجیبیم اونقدر بد نیست که الان لازم باشه شما بخاطرش این فشار رو تحمل کنید.
چشمهایش را دوباره ریز کرد و دستش را گذاشت زیرچانه اش و با یک حالت عجیب نگاهم کرد و بعد از یک مکث کوتاه گفت: دوباره می تونی همه ی این حرف هایی که زدی تکرار کنی؟
خندیدم و گفتم: بله به سلیقتون احترام می ذارم، بیشتر تلاش می کنم کارهای بهتری می آرم.
خیره به من نگاه کرد. روی صندلی صاف نشست و گفت:  خوبه، منتظرت هستم  و لی یادت باشه اگه زیاد طولش بدی نمره منفی می گیری.
یاد #آقای_ آلپاچینو افتادم. آن موقع که مدام از دست من عصبانی می شد و اصلا کارهای طراحی من را قبول نداشت و مجبورم کرده بود خط صاف بکشم.
بیرون که رفتم و در را که پشت سرم بستم، از صدای قلب خودم وحشت زده شدم. نه اصلا از خودم نترسیدم، من در مورد خودم مطمئن هستم. آن قدرمی فهمم که بتوانم احساس کنم در قلبم چه می گذرد. من احساس خودم را خوب می شناسم. دیگر اشتباهات گذشته را تکرار نمی کنم.

14 خرداد ماه 68  یک شنبه
امام مرد، #امام_خمینی مرد! همین را می توانم بگویم زیرا با تمام بی خیالی هایم واقعا متاسفم، آن پیرمرد #محاسن_سفید مرد. یعنی چه می شود؟  تکلیف #اسرا چه می شود؟ سیاوش چه می شود؟ وحشت زده ام، می ترسم، چه بلایی قرار است سر مملکت بیاید؟
حاشیه:  بابا هم که خیلی دلگرمی می دهد و مدام می گوید یک خانه کوچک داریم  پدرم مرده است همه ریخته اند سرش تا ارث و میراث را تقسیم کنند. حالا اینجا این مملکت با این همه ثروت معلوم است که چطور به جانش می افتند. جنگ قدرت می شود. این این را می کشد پایین آن آن را می برد بالا. لابد آقای رفسنجانی می شود رهبر، شاید هم احمد آقا را رهبر کنند. خدا می داند چه می شود؟

18 خرداد چهارشنبه سال68
پریروز امام را دفن کردند. بعد از آن که مدتی او را سر یک تپه در یک #یخچال بزرگ گذاشتند تا همه مردم بتوانند بیایند و با او خداحافظی کنند. ما هم رفتیم همه مان، جمعیت خیلی زیادی آمده بودند.  دیروزهم رفتیم. اولش که می خواستیم برویم بابا اجازه نمی داد، هر چه التماس کردیم گفت: نه اینطور جاها شلوغ می شود و ممکن است بمانید زیردست و پا، آخرش مامان خودش را وسط انداخت و گفت: من دخترها را می برم و به بابا گفت که همه باید بروند برای تشیع جنازه #امام_خمینی و ثواب دارد و سید اولاد پیغمبر مرده و تو مثلا مسلمان هستی وباید بیایی، تشیع جنازه یک عالم دینی است ومجتهد دوران است و از این حرفها، خلاصه راه افتادیم،  برای همین کار در خیابان خوش اتوبوس گذاشته بودند ما هم رفتیم سوار شدیم و رفتیم #بهشت_زهرا آن قدر جمعیت زیاد بود که اتوبوس ها خیلی دورتر از جای اصلی ما را پیاده کردند، اگر غفلت می کردیم گم می شدیم. خدارا شکر هیچ کداممان گم نشدیم ولی واییییی واییییی از آخرش آن همه اتوبوس که ما را آورده بودند یک دفعه نیست و نابود شدند. بعد آن همه جمعیت با پای پیاده راه افتادند. فکر می کنم بیست پنج شش کیلومتر راه خاکی   زن مرد بچه، مامان هم خسته شده بود و دیگر امام خمینی و عالم دینی و ثواب و سیداولاد پیغمبر و اینها بل کل یادش رفت و شروع کرد به جد و آباد همه را از این دم فحش دادن. یک آبروریزی کرد که بیا و ببین. اولش آن طور انقلابی و خمینی دوست . آخرش دیگر چادر خاکی اش را بسته بود دور کمرش دستهایش را آزاد کرده بود چه چیزهایی نمی گفت؟  تا این که از دور یک اتوبوس دیدیم. خدای من وحشتناک تر از این صحنه دیگر وجود نداشت، یک دفعه دیدم یک چیزی مثل شهاب  از بغل گوشم رد شد! مامان بود،  که دست منیژه را گرفته بود و می دوید. اصلا مسابقه دو بود یک میلیون نفر اتوبوس را دیده بودند و می دویدند مامان هم جلوتر از همه شان. آخرش هم مامان بود که قهرمان شد، سریع منیژه را انداخت بالای اتوبوس و خودش ایستاد جلوی در و  دستش را گرفت دوطرف در و نمی گذاشت کسی برود بالا تا ما برسیم. جیغ می زد و می گفت: به ولای علی اگه بذارم یه نفرتون قدمش رو بذاره روی پله قبل از این که بچه های من سوارشن!  خجالت آورترین صحنه زندگی ام را تجربه کردم. این همه مردم خسته و کوفته با لبهای تشنه و پاهای تاول زده،  مامان فقط سنگ خودش را به سینه می زد. ما میان جمعیت  نزدیک  اتوبوس بودیم تا این که بلاخره تهمینه توانست خودش را به مامان برساند و برود بالا اما من میان جمعیت گیر کرده بودم و هی با موج جمعیت عقب و جلو می رفتم تازه واقعا رویم نمی شد که به مامان نگاه کنم دلم می خواست یک نفر برود بالا و من سریع پشت سرش بپرم توی اتوبوس و کسی نفهمد که با این زن نسبتی دارم. مامان هم دستش را دراز می کرد به طرف من و با صدای بلند اسمم را صدا می کرد.  تا این که بلاخره  طاقتش تمام شد و از بالای پله های اتوبوس شیرجه زد وسط جمعیت و خِر من بیچاره را گرفت و کشید و برد بالا! و سواراتوبوس شدیم و بلافاصله هم اتوبوس شروع کرد به حرکت کردن و همینطور آدمها با فشار سوار اتوبوس می شدند. یک مصیبتی بود که خدا می داند. وقتی هم که  رسیدیم بالا مامان حسابی از خجالت من درآمد و هرچه از دهنش در آمد بلند بلند نثار من کرد و حتی  نزدیک بود یک کتک مفصل هم بخورم  که خدا را شکر توجهش دوباره جلب شد به بدو بیراه گفتن به ارکان  جمهوری اسلامی و این که دو روز نشده که این پیرمرد سرش را گذاشته زمین و یک اتوبوس نیست که ملت را به خانه و زندگیشان برساند و این  که  این قدر بی صاحاب شده همه چیزو به این ترتیب کتک زدن مرا فراموش کرد.

یک شنبه 4 تیرماه 68
آخیش دلم خنک شده، یعنی اگر قرار بود #ضرب شصتی به آقای میم نشان دهم همین امروز بود که نشان دادم. امروز که رفتم دفترش چند تا مهمان هم داشت دوتا خانم و یک آقای خیلی شیک پوش و کلاس بالا و سانتی مانتال. وارد ساختمان که  شدم بیژن به من گفت:  الان کسی توی دفتر هست و بذار برم به آقا بگم که شما اومدی. بلافاصله هم آمد و گفت که آقا منصور گفتند بفرمایید.
وارد دفتر که شدم یک ذره دست و پایم را گم کردم چون فضا اشباع شده بود از بوی عطر و دود سیگار و غش غش خنده وحشتناک آن خانم ها و خودش و آن آقا. من از همان دم در اشاره کردم که طراحی ها را می گذارم روی میز و می روم. اما آقای میم اخم کرد و با دست اشاره کرد که بروم بنشینم روی یکی از این صندلی های گرد چرخونکی نزدیک خودش. خودشان هم #نیمکت را برده بودند گذاشته بودند جلوی میز وسط اطاق  و آقای میم و آن آقای دیگر که فکر کنم فامیلش کرامند بود نشسته بودند رویش و خانمها هم روی صندلی های چرخونکی نشسته بودند. اولش من واقعا استرس پیدا کرده بودم. بعد آقای میم شروع کرد به تعریف کردن من پیش آنها که، ایشون کوچکترین، هنرمندترین و باهوش ترین کارمند من هستند. ( چیزی که من را بیشتر دستپاچه کرد. یعنی اگر کاری به کار من نداشت و فقط من می نشستم خیلی بهتر بود تا اینطور غلو کند) بعد تخته شاسی کارها من را از من گرفت و بدون آن که ببیند آنها را گذاشت پشت سرش روی میز اداری خودش و بعد بلافاصله شروع کرد به ادامه حرف زدن با دوستانش.
بحث های سیاسی روز و بازار کار و طرح های نو و جدید و این که بازار کفش زنانه و بچه گانه بهتر و بیشتر است.
تا این که یکی از آن خانم های خوشگل بلند شد و رفت طرف میز آقای میم و گفت: اِ خوب بذار ببینم چی کشیده چرا زود می ذاری اینجا که آقای میم هم سریع  برگشت و خیلی جدی به خانومه گفت: بشین سرجات فضولی نکن! دست بهشون بزنی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی.
من با چشمهای گرد شده و با تعجب نگاهشان می کردم و فکر کردم که الان است، آقای میم بخاطر چهار تا طراحی بیفتد سر زنه و لت و پارش کند. اما بعد دیدم که نخیر چند لحظه خانوم خوشگل و اقای میم محترم همدیگر را نگاه کردند و  بعد بلند بلند زدند زیر خنده و بعد هم خانومه بی خیال دیدن طراحی ها شد و دوباره رفت نشست روی صندلی چرخدارش. در ادامه آقای میم و مهمان ها دوباره شروع کردند به صحبت کردن در مورد سری جدید #کفش مدل تابستانی. من واقعا حوصله ام سر رفته بود، پایم را گذاشته بودم روی حفاظ آهنی زیر صندلی و تند تند تکان می دادم و دلم می خواست زودتر بروم. آخرش از یک فرصت استفاده کردم و آهسته به آقای میم گفتم: من برم دیگه باید زودتر برگردم خونه. او هم سریع بلند شد و رفت سر میزش و از توی کشوی میز یک پاکت درآورد و داد به من. من تعجب کرده بودم و همینطور پاکت توی دستم خشک شده بود. آخه نه کارهای من را دیده بود و نه اصلا می دانست که من چه کشیده ام و تازه معلوم هم بود که پاکت را کنار گذاشته که وقتی دفترش شلوغ و پلوغ است به من بدهد. من می خواستم چیزی بگویم که نگذاشت و گفت: پاشو پاشو دیرت نشه، بعداً با هم صحبت می کنیم و معلوم بود که دلش می خواهد زودتر من را از سر باز کند. من هم خداحافظی کردم و راه افتادم اما همین که از در اطاقش بیرون رفتم از در راهرو رفتم داخل و پاکت را دادم به بیژن تا به او برگرداند.
 انگار من گشنه گدا هستم! یک بارآن طور به صورت حال بهم زن با کارهای من برخورد می کند. یک بار ندیده پول به من می دهد، صدقه سری. دلم خنک شد خیلی دوست داشتم ببینم وقتی بیژن پاکت را پسش می دهد قیافه اش چطور می شود. آخییشششش یک بار در تمام زندگی ام از خودم راضی هستم.#5

هیچ نظری موجود نیست:

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...