۲۰ دی ۱۳۹۴

هنوز تیرماه 66


یک شنبه21 تیرماه 66

امروز شهریار از دم خانه تا آموزشگاه پشت سر من آمد، خودش فکر می کرد من نمی فهمم که دارد من را تعقیب می کند. اما من می فهمیدم.  وقتی رفتم توی آزمایشگاه دویدم رفتم روی پاگرد طبقه دو و دزدکی نگاه کردم. دیدم که آمد داخل،  بعد چند قدمی آمد تو حتی دو سه پله آمد بالا، ولی آخرش  پشیمان شد و رفت.
و اما امروز، این روزها بیشتر در کلاس نقاشی می مانم به جای دو ساعت، سه ساعت یا حتی بیشتر هم در آموزشگاه می مانم. این برای آن نیست که آقای آل پاچینو آنجاست! این بیشتر به خاطر آن است که می روم پیش استاد اخوت و وقتی دارد نقاشی رنگ و روغن سفارشی می کشد، برایش کتاب می خوانم. بعد هم می نشینم نقاشی می کشم.
امروز برای استاد اخوت منطق الطیر خواندم یک قسمتی را خودش آماده کرده بود که برایش خواندم. و او هم برایم معنایش را گفت: که جالب بود از این قسمتش خیلی خوشم آمد، شاید حفظش کردم:
نیست مردم را نصیبی جز خیال
می نداند هیچ کس تا چیست حال
هر که گوید چون کنم؟ گو"چون" مکن
تا کنون "چون" کرده ای،  اکنون مکن
هر که او در وادی حیرت فتاد
هر نفس در بی عدد حسرت فتاد
حیرت و سرگشتگی تا کی برم
پی چو گم کردند من چون پی برم
می ندانم کاشکی می دانمی
که اگر می دانمی حیرانمی
مرمرا اینجا شکایت شکر شد
کفر ایمان گشت و ایمان کفرشد

یکی دوساعتی پیش استاد بودم و بعدش هم رفتم کلاس نقاشی تا یکی دو طرح  بزنم. اما هر چه نشستم تا آقای آل پاچینو کارش با هنرجویان دیگر تمام شود و بیاید به من هم چیزی بگوید نیامد،  فقط خانم رستمی، همان خانم که قبلا بهمان درس نقاشی می داد به من چیزهایی گفت و من هم شروع کردم به کشیدن یک طبیعت بی جان که وسط کلاس روی میزی گذاشته بودند. اما یک هو آقای آل پاچینو آمد به من اخم کرد و گفت: مگر من به تو گفتم که کجا بنشینی و چی را کار کنی؟ من با تعجب نگاهش کردم. اما او باز هم اخم کرد و گفت: امروز فقط خط صاف بکش. چند صفحه خط صاف کنار هم! فاصله ها را هم رعایت کن.
این کاری است که من روزهای اول انجام می دادم. تا دستم راه بیفتد اما الان.... من هم بی حرف شروع کردم به کشیدن خط صاف و تا آخر کلاس همه اش خط صاف کشیدم. روی هم رفته امروز رفتار آقای آل پاچینو با من خیلی بد بود واقعاً نمی دانم چه کار اشتباهی کرده ام که او با من این طور کرد.
https://telegram.me/noone_ezafe
دوشنبه 22 تیرماه 66
با نسترن تلفنی صحبت کردم،  یعنی راستش  او مدام زنگ می زد و می خواست با من صحبت کند، اما من هر بار نبودم و کسی پیغامش را که زنگ زده و با من کار داشته به من می داد. یکی دو بار هم بودم، اما حال و حوصله این که با او صحبت کنم را نداشتم. نه این که از او بدم بیاید. بلکه بیشتر بخاطر این که پشت تلفن همه اش گریه می کند و هنوز هم نتوانسته از منصور دل بکند، عصبانی می شوم. البته به مامان اینها هم نگفته ام که نسترن چطور دختری است؟ چون خدایی اگر بابا بفهمد نسترن اوضاعش چطور است و من باز هم با او ارتباط دارم، سر من را می گذارد جلوی باغچه و گوش تا گوش می برد. ولی  به خودش گفته ام که خیلی گند نزند و  خودش را لو ندهد، البته به خودش هم نگفته ام چرا؟  یعنی به خودش نگفته ام که اگر بابایم بفهمد که من با تو دوست هستم و تو چطور دختری هستی چقدر جوش می آورد.
اوه به هر حال،  امروز از یک فرصت خوب که مامان اینها همگی رفته بودند بیرون برای خرید استفاده کردم و با نسترن صحبت کردم. وضعش نگران کننده تر از قبل شده خیلی افسرده است. ولی هنوز امیدش را به این که منصور با او ازدواج کند از دست نداده. به او نگفتم که تازگی ها با منصور چه ملاقاتی داشتم اما از او در مورد منصور پرسیدم. این که کجا کار می کند؟ و شغلش چیست؟  او هم به سادگی گفت که منصورش! در یک تولیدی کوچک کفش زنانه در حوالی خیابان جمهوری کار می کند. من به شوخی و خنده به او گفتم: که چه جالب پس منصور خان کفش دوز است. اما او خیلی جدی و با یک حالتی  گفت: نخیر اومدیر کارگاه است و چند تا کارگر زیر دستش کار می کنند. خلاصه آن قدری فهمیدم که آنجا یک ساختمان دو طبقه است که هر دو طبقه کارگاه کفش دوزی است و اینطوری حدس زدم که نسترن هم نزدیک همین جا زندگی می کند.
نه نه من هیچ وقت پایم را هم آنجا نمی گذارم، یعنی کسی که توی خانه خودشان و جلوی خواهرش و دوست خواهرش می توانست به  من رحم نکند!  ممکن نیست در خانه تیمی اش! به من رحم کند؟ حالا من که عددی نیستم، عددتر از من هم آنجا بهشان رحم نمی شود.
با نسترن قرار گذاشتم که یک روز با هم برویم سینما و پارک البته باید پارکی برویم که به قدر کفایت از خانه دور باشد و من هم بلد باشم برومش، قرارمان شد برویم پارک لاله که هم نزدیک میدان ولی عصر است و آنجا هم چند سینما دارد. یا اجاره نشین ها را برویم ببینیم یا پرنده کوچک خوشبختی. البته سینمای بلوار جلوی پارک لاله هم خوب است اگر فیلم کودک خوبی داشته باشد. چون آن جا همیشه فیلم های کودک پخش می کند. یک موزه هم آنجا هست می توانیم برویم موزه اگر نمایشگاه خوبی داشته باشد معمولا دیدنی است البته بردن نسترن به موزه مثل آن است که بخواهی به گربه یاد بدهید با قاشق چنگال غذا بخورد.
حاشیه:
از الان ولی دل توی دلم نیست که با نسترن بروم بیرون یه غلطی کرده ام، ولی اصلا روی آن را ندارم که بزنم زیرمش. این بیچاره آن قدر هم خوشحال شد وقتی قرار شد با هم برویم بیرون. بدبخت هنوزاحساسش در مورد آدم حسابی بودن تغییر نکرده. چند وقت دیگر که خوب توی این کار غرق بشود عمراً بتواند اینطوری با کسی مثل من برود گشت و گذار. https://telegram.me/noone_ezafe


سه شنبه 23 تیرماه 66
امروز وقتی از خیابان سلسبیل می رفتم به طرف پایین، برای آن که بروم آموزشگاه باز هم متوجه شدم که شهریار دنبال من است، دیگر اصلا حوصله این موش و گربه بازی ها را ندارم. اصلا حوصله این که کسی بیاید دورادور من را تعقیب کند ندارد. آن هم کسی که هیچ نسبت فامیلی با من ندارد. تازه من اگر پدر یا برادرهایم بخواهند این جوری سایه به سایه من را تعقیب کنند یک جوری از دستشان فرار می کنم که به گرد پای من هم نرسند. آن وقت این آقا... خلاصه بدون این که بفهمد فهمیده ام که دنبالم می آید، پیچیدم رفتم توی یک کوچه توی درگاه یکی از خانه ها ایستادم، وقتی آمد توی کوچه سرک بکشد، پریدم بیرون، بیچاره شهریار نیم متر پرید روی هوا، آن قدر ترسیده بود که نزدیک بود زرد کند! من گفتم: صبر کن، غش نکنی بگذار بروم برایت نبات داغ بیاورم.
کمی صبر کرد و بعد که حالش جا آمد گفت: ( البته من تمام مدت می خندیدم) واقعاً که خیلی دختر سر به هوایی هستی! جدا که باید همیشه یک نفر مراقبت باشد که بلایی سرت نیاید.
برایش ابرو بالا انداختم و گفتم: (این ابرو بالا انداختن را تازه یاد گرفته ام منتهی فقط می توانم ابروی راستم را بالا بیاندازم فکر کنم عضله بالای ابروی چپم ضعیف است باید بیشتر با آن کار کنم. هر چند اگر دوتا ابرو را باهم بالا بیاندازی معنی اش یک چیز دیگری می شود ولی یک ابرو بالا انداختن معنی اش یک چیز دیگری است!)  الان که تو نزدیک بود بیفتی غش کنی بعد یک نفر باید مراقب من باشد؟ بعدش هم حالا مثلا تو چیکاره ی منی که بخواهی مراقب من باشی؟ مگر من خودم چلاق هستم که مراقب خودم باشم.
گفت: بخاطر این که سیاوش نیست و سهراب هم وقت نمی کند مواظب تو باشد. بلاخره او احساس می کند این کمترین کاری است که می تواند برای سیاوش انجام دهد.
جدی شدم و گفتم: اگر اینها بودند هم لزومی نداشت یکی مواظب من باشد. بی خودی وقت خودت را تلف نکن! من از این که یک نفر مثل سایه مرا دنبال کند خوشم نمی آید.
او هم یک هو لحنش را عوض کرد و گفت: با من قهر کردی؟
گفتم: نه؛ من هیچ وقت با تو آشتی نبودم. فقط چون نامه های مامان برای سیاوش  را  می بری برای دفتر صلیب سرخ . یک بار هم تو را برده ام توی پناهگاه احترامت را نگه می دارم.
گفت: خیلی بداخلاق نشو، قبلا یک جوری برخورد کردی که فکر کردم می توانیم با هم دوست باشیم.
گفتم: این مال قبلاً بود، الان خیلی وقت گذشته  و اوضاع یک طور دیگری است.
و راه افتادم رفتم به طرف آموزشگاه، او هم دنبالم راه افتاد. اولش چیزی نمی گفت من هم زیاد اهمیتی به او نمی دادم. ولی بعد شروع کرد به این که او هم به کلاس نقاشی علاقه مند شده و دلش می خواهد نقاشی یاد بگیرد.
بهش گفتم: کلا کلاس نقاشی بی خودی است و اگر کسی مثل او یک شبه تصمیم گرفته باشد نقاشی یاد بگیرد بهتر است پولش را دور نریزد.
گفت: قدیم ها یک نقاشی هایی توی کتاب و دفترش می کشیده و فکر نمی کند بی استعداد باشد.
خندیم و گفتم: لابد با چهار تا چشم و ابرو کشیدن و کوه و درخت و کلبه با دودکش خودت را با استعداد فرض کرده ای... و خلاصه هی مسخره اش کردم. تا این که رسیدیم به دم در آموزشگاه بعدش یک دفعه احساس خطر کردم و گفتم: زودتر برود و این طور آبروریزی نکند. او هم مثلا رفت من هم رفتم بالا پیش استاد اخوت که یک دفعه دیدم شهریار آمده است و دارد با مرجان صحبت می کند. جلو رفتم بدون این که به من آشنایی بدهد خیلی جدی در مورد کلاس ها می پرسید و آخرش هم اسمش را کلاس نقاشی نوشت دقیقا همین ساعتی که من می آیم کلاس، قرار شد از یک شنبه آینده بیاید کلاس نقاشی. مسخره وقتی داشت از آموزشگاه بیرون می رفت برگشت یک خنده ای به من کرد. اما من خیلی با بداخلاقی نگاهش کردم و هیچ به او رو ندادم.

حاشیه:

آقای آلپاچینو امروز هم چندان با من مهربان نبود. کلا فکر می کنم بخاطر آن که من زیاد کلاس های نقاشی را جدی نمی گیرم بداخلاقی می کند. اما  من هم برای لجبازی  آن قدر کاغذ کیلویی گرفته بودم و از یک شنبه آن قدر خط صاف روی کاغذ ها کشیده بودم که حد و حساب نداشت . بعد وقتی قرار شد تمرین های طراحی توی خانه ام را ببرم نشانش دهم. همین خط های صاف را که دقیقا پنجاه و دو صفحه می شد بردم برایش، اولش فکر کرد بیا ببین چقدر تمرین کرده ام و با اشتیاق کاغذها را از من گرفت اما بعد هی کاغذ برداشت  و دید خط صاف است هی کاغذ برداشت و دید خط صاف است. خودش فکرش را نمی کرد که من این قدر خط صاف بکشم و فکر می کرد لااقل دو صفحه تمرین طراحی دیگری انجام می دهم. من حالا صاف ایستاده بودم و خیلی بی احساس به دیوار نگاه می کردم. او چند بار برگشت به من نگاه کرد چون او نشسته بود و من ایستاده آخرش گفت: خوبه پیشرفت کردی!
بعد کاغذها را انداخت روی میز و بلند شد ایستاد و از آن بالا به من نگاه کرد و گفت: دفعه بعد هم خط صاف تمرین کن.
من هیچ نگفتم ولی توی دلم سوخت با این حال هیچی بروز ندادم و کاغذهایم را جمع کردم. دفعه دیگر هم برایش خط صاف تمرین می کنم. اینطور فهمیده ام که زندگی هیچ وقت آدم هایی که من می توانم دوست داشته باشم را با من مهربان نمی کند.

هیچ نظری موجود نیست:

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...