۱۶ دی ۱۳۹۴

روزهای خرداد 66


سه شنبه 3 خرداد ماه 66
دو هفته دیگر امتحان هایم تمام می شود، فکرنکنم باز هم تجدید بیاورم، می خواهم بروم رشته ریاضی تا بابا دست از سر کچل من بردارد و خودش هم به آرزویش برسد. آه خدایا کمکم کن، فردا امتحان هندسه دارم، خواهش می کنم قلب من را شاد کن، من باید بروم رشته ریاضی، این تنها آرزوی من برای تمام دوران ها خواهد بود و فکر نمی کنم انجام دادنش برای تو کاری داشته باشد. ضمن این که آرزوی چندان بزرگی هم نیست. اگر این کار را برایم انجام دهی، قول می دهم که دیگر از تو چیزی نخواهم و قول می دهم که از دانش و معلوماتم خودم در جهت صحیح استفاده کنم.
ای خدای بزرگ، به من توانایی بده، قدرت بده، نیرو بده، اراده بده، تصمیم بده و عشق بده. عشق به خودت را البته؛
 من به اندازه کافی دارم با خودم برای عاشق نشدن مبارزه می کنم. بنابراین خواهش می کنم وقتی از تو می خواهم به من عشق بدهی کاری نکنی  که من دوباره عاشق کسی بشوم. من یک دفترچه خاطرات از دوران راهنمایی ام را بخاطر این عشق هایی که پشت سر گذاشته ام و همه اش هم نافرجام بود و یا زیاد جدی گرفته نشد آتش زده ام. بنابراین دوباره کاری نکن که من عاشق کس دیگری بشوم،  به خودت اشکالی ندارد!
آههههههه ای کاش سیاوش این جا پیش ما بود، فکر کنم نزدیک زایمان نازنین است، اولین برادرزاده مان، البته هیچ وقت فکر نکنم برادرزاده ها  به خوبی و عزیزی  خواهر زاده ها باشند و بعید می دانم من بتوانم بچه های سهراب را اندازه بچه های سودابه دوست داشته باشم. بلاخره خواهر خیلی مهم است، برادر هم خیلی مهم است اما بچه اش.... عمه های من که به خوبی خاله ها نیستند، ما هم با خاله هایمان احساس صمیمت بیشتر می کنیم تا عمه ها.
دیگر بروم زیرزمین هندسه بخوانم.

دوشنبه 4 خرداد ماه 66
امروز امتحان هندسه دادم، خدارا شکر خیلی خوب شد. یک چیزی بالاتر از خوب.
 همه توی دلم را خالی می کنند که من آدم رشته ریاضی رفتن نیستم. چون زیاد حال و حوصله درس خواندن و تمرکز ندارم. ولی من چاره ای ندارم! بهتر است سه ماه تعطیلی بگذارندم کلاس تقویتی ریاضی که پایه ام تقویت شود برای سال آینده.
اما در مورد ریاضی مطمئن هستم تصمیم ندارم انیشتن شوم. من فقط تا 18 سالگی همان کاری را می کنم که بابا دوست دارد. برای بعد از 18 سالگی خودش به ما گفته که آزاد هستیم تا بعضی کارها را بکنیم. البته نه این که برویم شوهر کنیم! فقط تا حدی که بتوانیم خودمان فکر کنیم که دلمان می خواهد چه کاره شویم. من در این مورد هم فکر کرده ام و جدیداً به یک نتیجه ای رسیده ام؛ من باستان شناسی را خیلی دوست دارم. ریاضی به من کمک می کنه قدرت تجزیه و تحلیل بهتری داشته باشم. نقاشی هم دید هنری من را قوی می کنه خودم هم که به چیزهای قدیمی و زندگی گذشتگان خیلی علاقه دارم. بنابراین نتیجه می گیریم باید بروم باستان شناسی.

https://telegram.me/noone_ezafe
چهارشنبه 6 خرداد ماه 66
آه امروز باز هم با تهمینه دعوایم شد. بخاطر "ورپریده" جوجه احمق و دیوانه اش که زیرزمین را به گند کشیده است. و سر اینکه  "زردنبو" گربه ی منیژه گازش می گیرد و" ورپریده" هم مثل الاغ به جای "جیک جیک"،  " جیرجیر" می کند. آن وقت تهمینه به من می گوید: نباید بگذاری " زردنبو"، " ورپریده" را اذیت کند. چون تو توی زیرزمین هستی و مسئولیت این ها هم به عهده توست!
من به تهمینه می گویم: جوجه تو فقط اجازه دارد در قسمت راهروی ورودی اطاق من! گشت بزند و اگر پایش را بگذارد داخل اطاق من، این حق " زردنبو" است که با او برخورد کند. چون" زردنبو" اجازه دارد داخل اطاق من بیاید ولی " ورپریده" خیر!
واقعاً این بی منطق ترین حرفی است که در این مدت از تهمینه  شنیده ام مگر من بپای جک و جانورهای شما هستم؟
 از طرفی " زردنبو" واقعا هدفش اذیت و آزار " ورپریده" نیست. فقط می خواهد با " ورپریده" بازی کند. اما متاسفانه این جوجه احمق ( که یک بار هم خودش را دستی دستی نزدیک بود زنده به گور کند،) شوخی حالی اش نیست.
 چه می دانم خوب؟ شاید هم واقعاً دردش می آید، اما بخاطر آن که "زردنبو" همان گربه ای است که از خانه خاله ی سپیده اینها آورده ام و خود آقا مرتضی که الان دیگر در این دنیا نیست، خودش با دستهای خودش او را گرفته و به من داده من ناخودآگاه طرف "زردنبو" هستم.
آه آقا مرتضای عزیزم دوباره یادتان افتادم، من شما را با آن خنده و آن سبیل کلفت هیچوقت فراموش نمی کنم. امیدوارم شما از آن دنیا شاهد من باشید و بدانید که امروز و در این لحظه من به شما فکر می کردم و چقدر غمگین شما بودم. اگر شما بیش از این می توانستید زنده بمانید، من می توانستم تمام عمرم به دیدن شما بیایم. نگران نباشید من مواظب گربه تان خواهم بود. امیدوارم در آن دنیا به شما بیشتر از این دنیا خوش بگذرد. متاسفم که در این دنیا  زندگی شما را نادیده گرفتند.
https://telegram.me/noone_ezafe

جمعه 8 خردادماه 66
توی این خانه بدجوری گیر کرده ام، حالم بهم می خورد از همه مردمی که یک بار دیدمشان! تف به این زندگی نکبتی، فردا امتحان زیست شناسی دارم و من خیلی کم خوانده ام، خیلی خسته هستم. دیشب خواب دیدم از عربی تجدید شده ام 7/5 خدا کند خوابم درست از آب در نیاید، تمام دلخوشی ام به این است که خواب زنها چپ باشد. یعنی تنها چیز خوبی که ما زنها داریم و بعضی وقتها می شود از آن استفاده کرد همین خواب دیدن چپمان می تواند باشد. که تازه اگر راست بگویند و واقعاً چپکی باشد! این تنها امتیازی است که ما نسبت به مردها داریم.
از شیمی هم می ترسم، نامردها خیلی سخت گرفته بودند، سوالات زیاد و پیچیده بود ولی یک چیزی را هم بگویم؛ وقتی سر جلسه امتحان نشستم و ورقه امتحان را دیدم تازه فهمیدم که چقدر نسبت به پارسال فرق کرده ام، برگه سوالات امتحان برایم مثل روز روشن بود.
آه خدای من، منیژه دارد با صدای نکره و کشدارش می خواند، مادرم غربت چرا تو رو کرد از من جدا، مادر مادر تو رو من کم دارم بیا، بی تو من غم دارم بیا(1000) بار.
این آهنگ را اندی که یک خواننده لس آنجلسی است خوانده. یعنی قبلا ایران بوده ولی ترانه نمی خوانده  و کسی هم او را نمی شناخته  ولی بعد از انقلاب رفته آنجا و شروع کرده به خوانندگی، خیلی هم لوس و خاص است و خوب به نظرم خاص بودنش می تواند برای بعضی ها جالب باشد.  شاید وقتی مجبور شده برود خارج، مادرش در ایران مانده و او خیلی دلتنگ مادر شده، خلاصه آهنگ غمگینی است و اعصاب من را به خاطر سیاوش بهم می ریزد.
اه زندگی،  برو به جهنم.
https://telegram.me/noone_ezafe

شنبه 9 خرداد ماه 66
امروز می توانم بگویم بدون هیچ مطالعه ای از زیست شناسی سرجلسه می روم. واقعاً احمقانه است اما باز هم به فکر این افتاده ام که دفتر خاطراتم را اینجا در خانه نگه ندارم. بهتر است این را به امانت بدهم به کسی، اگر آقای آلپاچینو بود، حتماً دفترم را به او می دادم و می گفتم: خواهش می کنم مطالبش را نخوانید و فقط جایی برایم نگهش دارید و مطمئن هستم او تاپای مرک هم می رسید، دفتر من را نمی خواند و فقط آن را برایم نگه می داشت.
ولی الان که آقای آل پاچینو نیست باید یک جوری این دفتر را سربه نیستش کنم بخصوص که به صفحات پایانی اش هم نزدیک شده است. اگر می دانستم به چه کسی باید بدهمش، خیلی خوب بود، احساس آرامش بیشتری می کردم، شهریار خوب نیست! چون شهریار، حتماً برای آن که بفهمد من عاشقش هستم یا نه دفترچه را می خواند. اگر او را کنار بگذارم، به هر کس دیگری هم که بدهم، اینها را، این چیزهایی که من نوشته ام را اگر بخواند، عیبی ندارد. راستی برایم عجیب است که چرا شهریار مثل گذشته خیلی زیاد اینجا نمی آید. فقط یک بار آمد که خیلی هم خوش تیپ و خوش قیافه کرده بود خودش را! ولی خیلی هم با من گرم نگرفت، یعنی خیلی سرسری گذشت، یعنی ممکن است که او هیچ علاقه ای به من نداشته باشد؟ چه عجیب آخر من از آن ماجرای توی پناهنگاه حدس می زدم شاید من را دوست داشته باشد. واقعاً که مردها موجودات عجیبی هستند، خودش تقریباً به من اعتراف کرده بودها.  پوووووف ولش کن بابا، من که خودم هم دلم نمی خواست او عاشق من شود. مردها عاشق شدنشان هم باعث دردسر آدم می شود، چه بهتر که این طور شد. اصلاً دیگر محلش نمی گذارم.
 اصلا نمی دانم چه می نویسم. در مورد دفتر خاطرات می نوشتم. احتمالاً دفترم را می دهم به یک ناشناس. همین الان بر می دارم و جاهایی که اسم نوشته ام را خط خطی می کم تا احیاناً کسی نتواند مرا بشناسد. من که به آشنا نمی دهم ولی کار از محکم کاری عیب نمی کند. آمدیم و او یک آشنا از آب درآمد، حالا خر بیار و باقالی بار کن.

یک شنبه 10 خرداد ماه 66
دیروز رفتم مدرسه امتحان بدهم، گفتند: که فردا یعنی امروز امتحان دارم و من امروز رفتم و دادم.
 وااااای باز هم من روزهای امتحان را قاطی کرده بودم! چرا من اینطوری هستم؟ دوبارهم در سوم راهنمایی این مشکل برایم پیش آمده بود که امتحان نهایی داشتیم و من نرفتم امتحان بدهم و دوتا تجدیدی آوردم. ( البته از امتحان های نداده! دو سه تا هم از امتحان های داده تجدید آوردم)
این طوری شد که  اول امتحان ها یکی از امتحان ها را گذاشته بودند روز جمعه. آن وقت هفته بعدش شنبه امتحان داشتیم، یک شنبه نداشتیم، دوشنبه داشتیم، سه شنبه نداشتیم، چهار شنبه داشتیم؛ پنج شنبه نداشتیم. با این حساب یک در میان  و با توجه به این که آنها یک جمعه قبلش امتحان گذاشته بودند. این جمعه باید می داشتیم یا نمی داشتیم؟
خوب بعله من هم فکر کردم داریم و جمعه رفتم سر جلسه امتحان اما خبری نبود. من فکر کردم چون اوضاع خراب است و جنگ است و اینها،  حتما اتفاقی افتاده که امتحان برگزار نشده.  برگه تاریخ امتحان هایم را هم گم کرده بودم و هر جلسه که می رفتم امتحان می دادم از بچه ها می پرسیدم جلسه بعد چه امتحانی داریم و می آمدم خانه و می خواندم. خلاصه خیلی وضعم خراب بود.
حالا بدترین قسمتش این بود که من شنبه را با حساب این که جمعه امتحان داشته ایم و به دلایلی که معلوم نیست امتحان برگذار نشده پس حتما شنبه  امتحان نداریم. چون نظم یک در میانی خراب می شود، نرفتم امتحان بدهم. درحالی که شنبه امتحان داشتیم ومن امتحان روز شنبه را از دست دادم. بعدش خدا را شکر یکی از دوستانم به خانه مان آمد و پرسید چرا نرفته ام امتحان بدهم که من بدبخت خیلی گریه کردم و ناراحت شدم و دوباره منظم شدم و یک روز در میان رفتم امتحان دادم تا جمعه هفته بعدش! خوب معلوم است من این جمعه فکر می کردم که باز هم نباید اشتباه جمعه پیش را کنم و بروم آنجا و ببینم خبری نیست پس نرفتم، ولی از شانس من نامردها این جمعه امتحان گذاشته بودند  و من نرفتم امتحان بدهم و این شد دوتا امتحان نداده.
 الان که فکرش را می کنم خیلی غصه می خورم. متاسفانه کسی هم در خانه نبود که به کار من رسیدگی کند. مامان که عین خیالش نیست که ما کی امتحان داریم یا نداریم، یعنی ممکن است بگوید: ولش کن امتحان را، بیا بنشین با هم فیلم ببینیم!
این یک حقیقت است، سهراب می گفت: آن قدیم ها که من کوچک بودم، به  سن راهنمایی و اینها در زمان شاه، یک وقتی سه شنبه ها بعداز ظهر فیلم های وحشتناک نشان می داد. من و مامان گاوبندی کرده بودیم بدون این که بابا بفهمد، چون بابا می رفت ژاندارمری، من بمانم توی خانه و با مامان بنشینم فیلم وحشتناک ببینیم. چون مامان تنهایی می ترسید بنشیند فیلم ترسناک تماشا کند و من هم دوست داشتم فیلم وحشتناک تماشا کنم ولی مدرسه داشتم. مامان که اجازه داد بمانم. مشکل هر دوتامان حل شد. خلاصه این از  مامان، سودابه هم که به من رسیدگی می کرد عروسی کرده بود. تهمینه هم که خودش صد برابر بدتر از من است. سیاوش هم که هیچ وقت نبود و تازه فقط دوسال از من بزرگتر است.
 به همین خاطر من باید بیشتر دقت کنم و مواظب خودم باشم که اشتباه نکنم. یک چیزی را که تا این سن فهمیده ام این است که آدم بهتر است برود سرجلسه امتحان صفر بشود اما روز امتحان را اشتباه نکند. چون کابوس نرفتن سرجلسه امتحان خیلی وحشتناک است. باید حواسم به منیژه هم باشد او از من هم بی خیال تر است و نباید با چنین مشکلی مواجه شود. الان همیشه به او روز امتحانهایش را یادآوری می کنم . و آن وقت خودم دیروز باز هم....
حاشیه: از استاد اخوت اجازه گرفته ام چند هفته کلاس نقاشی نروم تا امتحان هایم تمام شود. کلاس نقاشی بدون آقای آل پاچینو کلاس نمی شود.

سه شنبه 12 خرداد ماه 66
 هووررررا نیکی به دنیا آمد. می گویند: دختر سیاه و کله گنده و پرمویی است! بیچاره نازنین درد زیادی داشته و تا توانسته هم خودش را کنترل کرده ولی آخرش شلوغ کاری کرده و بیمارستان را گذاشته روی سرش. خوب وقتی درد امان آدم را ببرد. آنهم جای به آن حساسی! معلوم است که کولی بازی درآوردن چیز زیاد بعیدی نیست. بلاخره نازنین هم مامان شد، نازنین دختر خوبی است و تا بخواهی حرف گوش کن و حالا هم که مادر برادر زاده ماست. آفرین مامان کوچولو برادر زاده خوشگل ما را خوب تربیت کن.
... به هر حال من سعی کرده ام، دختر مهربان ی و خوبی باشم، اگرچه نمی توانم غرورم را زیر پا بگذارم. من قسم خورده ام، قسم خورده ام که دختر سهراب را بغل نکنم وزیاد لی لی به لالایش نگذارم. بخاطر این که واقعاً سهراب آدم بی جنبه ای است و از دفعه پیش که سر بعضی چیزها! با او حرفم شد دیگر دلم نمی خواهد بچه اش را هم بغل کنم. تا این که خودش بیاید از من عذرخواهی کند.
اووووه دیگر تصمیم گرفته ام اسمها را خط نزنم، آخر بی مزه می شود، بنابراین اسمها را به همان روش خودم می نویسم، برایم خیلی سخت است که اسمها را هم عوض کنم و یک سری اسم جدید روی خانواده ام بگذارم. همه اش فراموش می کنم و دوباره عوضی می شود. شاید اصلا احتیاجی هم نباشد برای خلاص شدن از شر دفتر خاطرات آن را به کس دیگری بدهم. ولش کن بابا پیش خودم نگهش می دارم.
. آه الان دلم پر می زند برای سیاوش، ای کاش سیاوش بود و می توانست نیکی کوچولو را ببیند. آخ چقدر دلتنگش هستم یعنی الان چه کار می کند، آنجا روز است یا شب! دوستانش چه کسانی هستند. خدا کند عراقی ها با او بدرفتاری نکنند. یعنی با هیچ کس بد رفتاری نکنند.
https://telegram.me/noone_ezafe
پنج شنبه 14 خرداد ماه 66
امروز آخرین امتحان را دادم که مصادف بود با مهمانی که ترتیب داده بودم.  سپیده را گفته بودم که نیامد. به نظرم آنها هم دارند جمع می کنند بروند خارج از کشور. کرمی که خودش خودش را دعوت کرده بود. مریم و فاطمه و (محبوبه که حالا با تهمینه دوست شده است) هم آمدند.  مرجان را هم دعوت کرده بودم و یکی دو دوست کلاس نقاشی که از من بزرگتر هستند ولی با هم دوست شده ایم. دلم می خواست استاد اخوت و زنش را هم دعوت کنم اما استاد اخوت را که نمی شد چون به هر حال مجلس زنانه بود و زنش هم که همیشه به خاطر دیابت مشکل دارد و زود خسته می شود. دلیل دعوت کردن دوستانم بیشتر برای این بود که بتوانم حال مامان اینها را بگیرم. چند روز پیش مامان اینها مبل خریدند، به بهانه خواستگارهای تهمینه که مامان می گفت: دیگر برای این دختر خواستگار می آید و باید جلویشان آبرو برگزاری کنیم! و من هم تا دیدم که اینها مبلشان را خریده اند برای این که آبرو برگزار کردنشان تکمیل شود به دوستانم گفتم،  که پاشید بیایید خانه ما، امتحان ها تمام شده یک جشنی بگیریم.
فقط برای این که مامان وبابا  بفهمند اولش نباید با نشستن خواستگارها روی این مبل ها آنها افتتاح شوند و چیزهای مهم تری هم در زندگی غیر از خواستگاری هست. البته دوستان خودم که آمده بودند همین که مبل و صندلی ها را دیدند، فکر می کردند ما خیلی پول داریم که مبل داریم ( چقدر عجیب یعنی فقط بخاطر یک مبل!؟) بگذریم، کلی عکس گرفتیم و رقصیدیم و  به ریش خودمان خندیدیم با آن ژست های آب دوغ خیاری! خیلی خوش گذشت. میانه خواهرهای آقای آل پاچینو با مرجان چندان خوب نبود. اینها فامیل دور هستند و بخاطر آن ماجرای خواهر این و عیسی. آخی عیسی چقدر سخت بوده دختری که دوستش داشته بهش خیانت کند. از طرفی چون آن دختر با برادرش بوده نمی توانسته خیلی هم گرد و خاک کند. مجبور بوده تحمل کند. فکر می کنم به شبهایی که توی سنگر می نشسته و به ستاره ها نگاه می کرده و فکر می کرده که الان دختری که من دوستش دارم پیش برادر من است. حتما بغض می کرده شاید هم اشکش در می آمده ولی الکی به بقیه می گفته برای شهادت و اینهاست و دلم برای امام حسین تنگ شده است. بعید می دانم امام حسین از این موضوع ناراحت باشد. فکر می کنم همه می توانند بهانه امام حسین را بیاورند و بخاطر خودشان گریه کنند.
https://telegram.me/noone_ezafe
جمعه 15 خرداد ماه 66
امروز رفتیم نیکی را دیدیم، آن قدر که آنها می گفتند سیاه و پر موست من فکر کردم شبیه میمون است! اما این طور نبود؛ این بچه خیلی خوشگل است و خیلی خوشگل می شود حالا ببین کی گفتم، جفت نازنین خواهد بود می توانم قسم بخورم. به هر حال سعی می کنم وقت هایی که سهراب نباشد یا از اطاق برود بیرون نیکی را بغل کنم، من هر چقدر هم عمه بدی باشم دلم نمی خواهد شبیه عمه های خودم باشم. این بچه به محبت من احتیاج دارد! بله بغلش می کنم ولی به دور از چشم سهراب. ( چون سهراب ندید بدید از قبل به دنیا آمدن بچه به ما گفته بود حق نداریم بچه اش را بغل کنیم و بخصوص ماچش کنیم. گفته بود شدیداً با این موضوع مبارزه می کند. حالا می فهمیم کی در مبارزه برنده می شود.)
 خیلی از بچه خوشم آمده و از این که یک "هم فامیل" به  این کوچکی به جمع خانواده مان اضافه شده خیلی برایم جالب است.
ساعت فکر کنم حدود یک بعد از نیمه شب است و من از ساعت 12 تا حالا کوپلنم را می دوزم! اولش که همه خوابیدند رفتم دفتر خاطرات تهمینه را خواندم. این بدجنس تازگی ها سعی می کند حرف زیادی توی دفترش ننویسد، ولی من یک چیزهایی بو برده ام دیگر همه اش آه و افسوس و گریه و زاری کاغذی و احساسات برای رضا تقریباً تمام شده است. ولی به این فکر کردن که چه لباسی برای خودم بدوزم و چه کفشی بخرم یعنی موضوعی در میان است.
 تهمینه ناقلا یک قسمت از دفترخاطراتش هم وسط پاراگراف ها، یک هو من را مخاطب قرار داده بود و نوشته بود که؛  می داند دارم دفترش را می خوانم و اصلا اهمیتی ندارد که من بخوانمش و نوشته بود من که آل پاچینو و شهریار و فلان و اینها ندارم که دلواپس باشم دستم پیش عالم و آدم رو بشود و نوشته بود مطمئن باش اگر هم داشتم این قدر مثل اسکیپی دفترخاطراتم را توی لباسم نمی گذاشتم و با خودم از این طرف به آن طرف نمی بردم. کور خوانده است حتی اگر بتواند خط به خط دفتر من را از زور خواندن از حفظ کند اما من باز هم دفترم را یک جایی می گذارم که او به سختی بتواند به هدفش نایل آید.
الان خسته ام می خواهم بروم بالا بخوابم اما می ترسم از این که سودابه و محمود آقا که آمده اند خانه ما و توی اطاق ما خوابیده اند در حال خرابکاری باشند! وای من که نمی توانم توی زیرزمین بخوابم، حالا چکار کنم؟ هر چه باداباد دلم نمی خواهد بروم بالا و این ها را در وضعیت ناجوری ببینم. فکر می کنم ناچار باشم همین جا بخوابم، یک پتو و متکای کوچک هست.  به قول فرهاد با اینا زمستونو سر می کنم. با اینا خستگیمو در می کنم.

https://telegram.me/noone_ezafe

۱ نظر:

بابک گفت...

حرف زدن های خودمونی با خدا - اول نوشته - و دعوا مرافعه با تهمینه - اون وسط ها و آخر نوشته خیلی با نمکه. خوندن های دو طرفه ی دفاتر خاطرات :-) من 40 و اندی سال از خواهرم عزیز دلم دور بوده ام. خوش بحالتون که این عوالم رو با خواهر و برادر ها داشتین. دائمن لبخند می زدم
من نگفته بودم بشما- الانم نباید بگم ولی میگم - که من حدود 4-5 سال پیش ادعای خدایی کردم و این چیزا رو درک می کنم. لول
نمی دونم شما هیچوفت خوندی یا نه که چطور شد این فکر بسرم زد! چون از "مردمانی" هستم که می شناسی، اینو گفتم

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...