۲۵ دی ۱۳۹۴

باشد که رویای تو باشم


https://telegram.me/noone_ezafe
پنج شنبه 14 آبان ماه 66
بیش از ده روز از ننوشتن من می گذرد، در این ده روز بدترین روزهای زندگی ام را پشت سر گذاشتم و بیش تر از همیشه به یاد سیاوش بودم همه مان دلمان برای سیاوش تنگ شده و تقریبا روزی یک نوبت یکی از ما برای سیاوش گریه می کند. مامان بیچاره که هر وقت می رود توی حمام وبیرون می آید با چشمهای قرمز و دماغ پف کرده است. همه  اش هم می گوید: بخاطر بخار آب داغ است. تهمینه هم بخاطر آفتاب چشمش قرمز می شود. من هم که بخاطر ضعیفی چشم، منیژه  هم بخاطر این که اصلا جیش دانی اش را زیر چشمش بسته اند! او تنها کسی است که حتی اگر برای کیک و نوشابه گریه کند می گوید: بخاطر سیاوش گریه کرده ام. این اصطلاح بستن جیش دانی زیر چشم چیزی بود که همیشه سیاوش به ما می گفت: وقتی می نشستیم فیلم ژاپنی می دیدیم و گریه می کردیم، یا آهنگ احساسی  می گذاشتند و گریه می کردیم یا وقتی قهر می کردیم و گریه می کردیم. سیاوش به ما می گفت: شماها همه ول معطلید و من دیگر از گریه کردن شما تعجب نمی کنم چون جیش دانی تان را زیر چشمتان بسته اند.
مدرسه هنر و ادبیات به خوبی می گذرد من خودم یاد گرفته ام که به تنهایی از خانه خودمان بروم انقلاب بعد از آنجا بروم میدان ولی عصر بعد کریم خان زند وقائم مقام فراهانی و کوه نور!  بسیار بسیار سرم شلوغ است، کارهای پشت سرهمی که خودم برای خودم رج کرده ام مهلتی برای رسدگی به امورم را به من نمی دهند و باید برای انجام یک کار کوچک مثلا از پنج شش روز قبلش آمادگی داشته باشم. دلم نمی خواهد نمراتم بد شود و از طرفی دلم نمی خواهد که در مدرسه هنر و ادبیات من را دختر بی استعدادی بدانند. خدا می داند که چقدر مشکلات دارم. لازم به تذکر است که مامان و بابا خیلی برایم زحمت می کشند و من نمی خواهم سنگ رویخشان کنم. می خواهم تلافی در بیاورم. مامان عزیزم شبها دیروقت بیدار می شود که من را برای درس خواندن بیدار کند در طول شب چند بار بلند می شود تا برای من خوراکی بیاورد تا خوابم نبرد. صبح ها هم زودتر از همه بیدار می شود، صبحانه مفصلی برای من تنها آماده می کند. من خودم را آماده می کنم که نه تنها تلافی عقب ماندگی خودم را در بیاورم . بلکه تلافی عقب ماندگی همه خانواده را دربیاورم! باید به آدمهای احمق و بیشعوری که به من برچسب تنبل بودن و دست پاچلفتی بودن می زنند ثابت کنم که این طور نیستم و بعد وقتی خوب قدرتمند شدم انتقام خودم را ازشان بگیرم.
بابا اسمم را کلاس تقویتی مثلثات نوشته ولی در بعضی درسها پایه ای گند هستم  مثل عربی، انگلیسی در بقیه درسها هیچ مشکلی ندارم و خیلی خوب از پسشان بر می آیم. من دارم سعی خودم را می کنم که در تمام دروس عقب ماندگی هایم را جبران کنم. آفرین به خودم، براووو به خودم، بشتاب به سوی سرای بلند. می دانم می توانی، شاید بالاتر از آنچه استعدادت بود هم رسیدی!
هوووووه بهتر شدم. سعی می کنم چیزهایی که باعث ناراحتی ام می شوند از زندگی ام حذف کنم. با نسترن تقریباً قهر هستم. یک بار زنگ زد که سرو گوشی آب دهد. بهش گفتم که ماجرای کبودی دستش را بهم دروغ گفته و من خنگ باور کرده ام و در نامه منصور دقیقاً روی کبودی مدام مانوور داده ام. هرهر خندید و گفت: ببخشید فقط می خواستم یک جوری تو را مجبور کنم که نامه ام را به دست منصور برسانی. آب پاکی را ریختم روی دستش و گفتم: منصور تو را نمی خواهد و یک نامه نوشته و کلی به تو بدو بیراه گفته و تهدیدت کرده. من هم از روی عصبانیت نامه اش را پاره کرده ام و انداختم توی سطل آشغال و رفتگر هم آمده و آن را برده که برده. به نظرم آمد خیلی هم برایش مهم نبود با بی خیالی گفت: به درک خاک توسرش کنند، الهی جوانمرگ شود. و از این جور نفرین ها که من دیگر توجه نکردم و گفتم: از حالا به بعد به خانه مان زنگ نزن و با من کاری نداشته باش. گفتم: با اطلاعات غلط من را نابود کرده ای و دیگر هم نمی خواهم صدایت را بشنوم. البته این را هم به او نگفتم که دیروز مریم با یک حالتی باز جلوی من را گرفت و گفت: داداش منصور گفته اگه نسترن جواب نامه را داده بگیر بیاور! ( واقعاً که چه آدم پررویی است. از یک طرف  نسترن را تهدید می کند و برایش خط و نشان می کشد و به دوست صمیمی اش بدو بیراه می گوید. از طرف دیگر منتظر نامه نشسته است ) نسترن را ولش کن باز می خواهد اطلاعات غلط به من بدهد، در واقع حالا که منصور خان دلش نامه می خواهد من هم تصمیم گرفته ام برایش نامه بنویسم. خیلی خوب که نامه می خواهد. لااقل در هر کاری تنبل و بی عرضه باشم و جوجه اردک زشت باشم در نامه نگاری کم نمی آورم و نمره ام بیست است. حالا ببین چه نامه ای برایش بنویسم از طرف نسترن البته. جواب تک تک حرفهای مزخرفش را می دهم. من کم نمی آورم کوتاه هم نمی آیم مگر این که سرم برود.

https://telegram.me/noone_ezafe
جمعه 15 آبان ماه 66
اگرچه دیشب تا دیروقت نخوابیدم ولیکن نتوانستم آن طور که شایسته بود درس بخوانم. ولی 4 تا نقشه کشیده ام، خودش خیلی کارم را راه می اندازد. سودابه اینها آمده اند خانه مان. خدا کند امروز بتوانم فیزیک و دینی را بخوانم آن وقت فردا صبح زود می روم سراغ جغرافیا. نامه نسترن را هم شب می نویسم.
حاشیه:
اصلاً و ابداً نتوانستم فیزیک و دینی را دوباره بخوانم. حسابی هم خسته هستم، شاید فکرمی کنم، اما مهمان ها رفته اند و چیزی که برجای مانده یک مشت خاطرات پیچیده و درهم ریخته است، برای فردا، فردایی که دیر یا زود از راه می رسد و با خود کوله باری از خاطرات تازه و جدید می آورد. دیر یا زود فردا می رسد، فردایی به بلندای یک عمر و به کوتاهی یک زندگی و سخت است باورش. زمان تنها تجربه هدیه می کند.
هه این چند کلمه از سخنان قصار بنده نبود و من تنها برای این که دست خطم را تا آنجا که ممکن است شبیه دست خط نسترن کنم این ها را نوشتم. خودم هم می دانم زیادی بی معنی است نباید شکایتی داشت. بایدسعی کنم نامه نسترن را زودتر بنویسم. #6

https://telegram.me/noone_ezafe
شنبه 16 آبان ماه 66
باورت می شود امروز باز هم مریم آمده بود دنبال نامه برادرش؟ بهش گفتم: اوه چه خبر است؟ مگر من نامه ببر بیار داداشت هستم. به برادرت بگو برود از خود نسترن نامه اش را بگیرد.
 مریم هم گفت: بخاطر آن که او نرود خودش نامه را از نسترن بگیرد گفته بیایم از تو بگیرم. چون داداشم برای نسترن خط و نشان کشیده که دور و بر خانه ما پیدایش نشود.
 گفتم: باشد هر وقت خود نسترن صلاح بداند، نامه اش را می نویسد. اگر به من  اعتماد کرد و نامه اش را داد که بیاورم برای داداشت می آورم که ببری برایش.( اینطوری خیلی قشنگ رد گم کردم که کاملاً باورشان شود که نامه را از نسترن برایشان می برم) به داداشت هم بگو یک کبوتر نامه بری چیزی برای خودش تربیت کند که مجبور نباشد برای بردن و آوردن نامه معشوقش به من آویزان باشد. خیلی از خودم خوشم آمد وقتی این طور قاطع با مریم صحبت کردم، مطمئن هستم می رود همه اینها را کف دست برادرش می اندازد. مریم ناراحت شد که چرا گفته ام معشوق، ولی دیگر از ترسش که نکند نامه نسترن را به داداشش نرسانم چیزی نگفت.
امشب دیگر می نشینم حتما نامه را پاکنویسش می کنم و فردا توی کاغذ روزنامه می پیچم و چسب می زنم و می فرستم برایش.#7
https://telegram.me/noone_ezafe
یک شنبه 17 آبان ماه 66
سلام ای محبوب زیبا رویم، ای دانشجوی انسرافی، ای  خروس زیبایم، ای مزهر شهوت و خودکامگی، خیلی خوشحال هستم که این تشبیه را با جان و دل پذیرفته ای وگرنه که به هوش و کمالات خودم شک می کردم. چیزی را بر تو نهادم که تو نیز پذیرایش شده ای، از این بهتر مگر می شود؟  به من گفتی که بین ما قرار و مداری بسته شده بود، من که هیچ چیز به خاطر ندارم! چرا؟ چون عشق، چشم دل و جان من را کور کرده و من خاطره ها را درهم و برهم می بینم. خوب بخاطر ندارم که چه شده و چه برسر من رفته و دست من دقیقاً از بازو تا آرنج چرا کبود شده ؟ همه اش تقصیر آن خاطرات خوب و خوشی است که با هم داشته ایم ظاهراً خیلی  خوش گذشته ولی رفته است؟
آن قسمت از زندگی من که با تو بود رفته و من بقیه ی زندگی ام را در همان قسمت دوباره زندگی می کنم.( این چیزی بود که تهمینه برای رضا نوشته بود و من از دفتر خاطراتش کش رفتم به نظرم خیلی احساسی است ولی به درد کار من می خورد)  برای همین است که به خاطر ندارم تو مرا زدی یا مرد دیگری مرا زده! برایم نوشته ای که در دوستی با تو نه چیزی از من کم شده و نه چیزی به تو اضافه، به خدا این خیلی خوب است من از شادی گلگون شده ام، یعنی اگر بعد از دوستی با من یک زگیل روی دماغت اضافه می شد چه می شد؟ آن زیبایی سحر انگیزت که مثل یوسف کنعان است و باعث می شود که زنان و دختران  ناچار شوند بروند دنبال نارنج و چاقو که حتماً دستشان را ببرند، با وجود آن زگیل!؟ بگذریم؛ در مورد جوجه اردک زشت باید بگویم که  دیروز دیدمش، می دانی فکر می کنم یک تحولاتی در او پدید آمده یعنی آن دوران تنبلی را از خود دور کرده و حالا خیلی اهل درس خواندن و فعالیت های هنری شده است با این حساب فکر نمی کنم آمادگی آمدن به کارگاه تو و یاد گرفتن برش کاری را داشته باشد. یعنی فکرش را کن؟  خدا نکند که بیاید، چاقوی برش و دیدار هر روزه تو، زگیل هم که نداری حتماً  دستش را می برد، آن هم هر روز! هر روز بخواهد تو را ببیند و دستش را ببرد،  گناه دارد به خدا،  ای زیبا روی،  ای وجاهت کامل! در مورد دوستی اش با برادرت مجید هم از او پرسیدم، تعجب کرد وگفت: مگر مجید نامزد ندارد؟ آخر وقتی او نامزد دارد من چطور می توانم دوست دخترش باشم؟ می دانی چیست؟ ظاهراً در خانواده اینها دزدین نامزد یکی دیگر را خیلی بد می دانند. تا به حال در خانواده شان اتفاق نیفتاده که نامزد یک نفر را یکی از اینها بدزدد. مثلا نامزد یک برادر را برادر دیگر بدزدد. البته ممکن است چیزهای دیگر بدزدند ولی نامزد دزدی در مرامشان نیست.
آه یوسف جان، یعنی ببخشید منصور جان، من دیگر باید بروم پی امین یا امیر، نمی دانم کدام یکی شان! تو هم بهتر است وقتت را با نامه نگاری به من هدر ندهی. جوجه اردک می گوید، نه این که درسش خیلی زیاد است و امسال خیلی درس می خواند، وقت این که هر روز بیاید نامه تو را به من بدهد. نامه من را به تو بدهد ندارد.
من این نامه را با یک دنیا مهر می دهم به دریا که بیاورد برای تو، باشد که رویای تو باشم.
https://telegram.me/noone_ezafe

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۱.۱۶ ۱۲:۱۱]
https://telegram.me/noone_ezafe
دو شنبه 18 آبان ماه 66
امروز شهریار آمده بود خانه مان، این روزها زیاد تحویلش نمی گیرم، خودش هم یک جورهایی ترسو است و  می ترسد زیاد به من نزدیک شود، انگار کن من بیماری مسری دارم. هر وقت شهریار می آید با مامان کار دارد یا قرار است نامه ای ببرد و پیغامی به مامان برساند، مامان هی به من دقت می کند که ببیند چه واکنشی نشان می دهم، امروز من توی آشپزخانه بودم و داشتم از یخچال آب بر می داشتم مامان هم داشت سبزی پاک می کرد که شهریار آمد و از همان توی راهرو  بلند سلام کرد.  شهریار تا بخواهد از توی راهرو بیاید توی آشپزخانه پیش مامان خیلی طول می کشد، چون راهروی ما طولانی است. من می فهمیدم که مامان همینطور به من خیره شده است. حالا من عین خیالم نبود تازه از کلاس آمده بودم و خسته و کوفته موهایم بهم ریخته و لباس هایم درهم برهم. یک بار هم خواست چیزی بگوید اما نگفت، تا این که شهریار آمد رسید دم در آشپزخانه من هنوز داشتم توی یخچال دنبال خوراکی می گشتم و عین خیالم نبود فقط یک نگاه سرسری به شهریار انداختم و سلامی کردم و دوباره مشغول به گشتن. مامان هم یک نگاهی به من کرد و شروع کرد با شهریار در مورد چیزهایی که آماده کرده بود تا شهریار ببرد مسجد برای جبهه ها حرف زدن. بعد شهریار خداحافظی کرد و رفت. و من هم کارم تمام شده بود برای خودم از بی چیزی،  یک کاسه ماست ریخته بودم که شکر بزنم و با نان بخورم. وقتی آمدم نشستم کنار مامان، مامان اولش چیزی نگفت و فقط من را نگاه کرد. بعد من سرم را تکان دادم که یعنی چرا به من خیره شده ای؟ بعد مامان گفت: مامان جان یک چیزی ازت می پرسم جون مامان راستش را به من بگو؟
سرم را تکان دادم و گفتم: هوووم باشه، بپرس.
مامان گفت: تو از شهریار خوشت نمی آید؟ می دانم که نمی آید! معلوم است به این پسر توجه نداری،  ولی یه کوچولو یه ذره یک چیزی ته دلت در مورد او نیست؟ یک زمانی احساس می کردم از او بدت نمی آید، ولی نمی دانم چرا تازگی ها این احساس را ندارم. بین شما چیزی اتفاق افتاده.
با یک حالت بی حوصله ای به مامان نگاه کردم و دهنم را کج کردم و گفتم: ننننه حتی یه ذره هم ته دلم چیزی در مورد او ندارم، در تمام دوران ها نداشته ام.. فقط همین ماستی که دارم می خورم تا چند دقیقه دیگر می رسد آن ته. البته اگر چیز خوشمزه تری توی یخچال داشتیم الان به جای ماست یک چیز بهتری به آن ته می رسید.
مامان با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: بیچاره پسره از تو خوشش می آید، من با یک نظر این چیزها را می فهمم. یک نفر دیگری احتمالاً توی دلت نیست؟
گفتم: مامان تو رو خدا، چرا فکر می کنی ما همه اش باید عاشق بشویم.
مامان هم گفت:  اگر عاشق نشوید که خیلی عجیب است، ولی این را بدان اگر عاشق بشوی و نیایی به من بگویی ، به خدا شیرم را حلالت نمی کنم.
من با چشمهای گرد شده به مامان نگاه کردم و گفتم: مامااااااا ن؛ مگر فیلم سینمایی است تو همه اش می خواهی ما را به زور عاشق کنی . انگار کن فیلم سینمایی است.  از عذاب کشیدن ما از عشق خوشت می آید.
بعد مامان خندید و یک دسته جعفری را به دماغ من مالید و گفت: تو از همه بچه های من تودارتر هستی، ولی بهت بگویم که من اصلا باور نمی کنم که دخترهای من در این سن و سال عاشق نباشند. زن های خانواده من خیلی با احساس هستند، اگر عاشق نباشند افسرده می شوند.
از دست مامان روزگاری داریم مثلا دختر آخوند است. به خدا بچه آخوندها از همه بدتر هستند.
https://telegram.me/noone_ezafe
سه شنبه 19 آبان ماه 66
ساعت حدود یک و بیست و پنج دقیقه نیمه شب است. رادیو برنامه راه شب دارد. همه خوابیده اند و من بیدارم مانده ام. به خاطر این که رفته بودم مدرسه هنر و ادبیات و وقت نکردم درس بخوانم. اما این مدرسه هم برای من دردسر شده است ها!  خودم خواستم و باید تا آخرش هم پاش واسم. پشیمان هم نیستم. فقط خدا کند که قبول شوم تا حداقل 1800 تومانی که پول داده ام برای مدرسه حرام نشود. چشمهایم از خواب دارد فرار می کند! اگر تا ساعت 3 فیزیک بخوانم، می روم می خوابم انگلیسی هم به جهنم و درک ناس! خدا کند بشود کاری کرد که خانم مصطفوی دیکته نگیرد. احتمال قوی منهای بیست هم نمی گیرم. آخ آخ آخ آخ خدا کند خوابم نبرد، بشود این فیزیک را دوباره بخوانم. دیگر همه چیزهایی که دارم می نویسم همه اش کش می آیند.
فردا هم که  کلاس مثلثات دارم ، وای خدا به دادم برسد. 
https://telegram.me/noone_ezafe

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۱۵.۰۱.۱۶ ۱۴:۰۵]
https://telegram.me/noone_ezafe
پنج شنبه 21 آبان ماه 66
بابا و مامان باز رفته اند توی رخت خواب و دارند با صدای بلند که حتی همسایه ها هم بشنوند با هم نجوا می کنند.
بابا می گوید: خانم یک چیزی بهت بگویم، جنگ به همین زودی ها تمام می شود.
مامان می گوید: تو رو خدا راست می گی؟ از کی شنیدی؟
باباهم می گوید: از کسی نشنیدم ولی می فهمم. صبح به صبح که می روم مغازه آدم ها را می بینم و می فهمم. می خواهم به تو بگویم دیگر مثل چند سال پیش جوان ها دسته دسته نمی روند جبهه. خیلی کم می روند. بعد از آن اشتباهی هم که اینها سر حمله کربلای 4 کردند و آن همه کشته و اسیر دادند مردم فهمیده اند که این ها عقل جنگی ندارند، در جنگ که نباید همه اش حمله کرد، گاهی هم باید نشست و نگاه کرد. کم کم جبهه ها را دادند دست بی تجربه ها و ارتش را حذف کردند.
مامان می گوید: بابا آخوند که کار جنگ نمی کند. معلوم است که این ها اشتباه می کنند. باید زودتر جنگ تمام شود بچه های مردم برگردند سر خانه و زندگی، به خدا اگر امثال پدر من زنده بودند جنگ بین دو کشور مسلمان را حرام می کردند. به هر ترتیب باید مسلمان ها کوتاه بیایند و با هم نجنگند. این کار جهودهاست دوست دارند مسلمان ها کرور کرور بمیرند.
بابا می گوید: انگلیسی ها هم خیلی از جنگ بین ما و عراق سود می برند.
مامان می گوید: فکر کردی الان حوزه مال کی هاست؟ حوزه های علمیه ایران پر از آخوند انگلیسی است. هر چه آدم خوب و تحصیل کرده و صالح بود کشتند مثل طالقانی و بهشتی و حالا  یک عده مثل اکبر شاه( رفسنجانی) و یزدی و اینها شده اند همه کاره مملکت.
بابا می گوید: خیلی خوب خانم، آرام تر، بچه ها بیدارند این حرفها را می شنوند.
تهمینه داد می زند: کار از ما گذشته الان همسایه ها هم مستفیض شده اند.
بعد مامان یک دفعه یاد خاطره اش می افتد که تا به حال هزار بار تعریف کرده و دیگر همه مان  حفظ شده ایم.
و شروع می کند:  الان می بینی چقدر توی سر جوانهای مردم می زنند، لباس چطور بپوشید و این کار را نکنید و آن کار را نکنید و توی مدرسه ها پاچه شلوار دخترها  را سانت می کنند. به خدا اگر پدر من بود محال بود تن به این چیزها بدهد. من سیزده چهارده ساله بودم تازه دایی جانم یک رادیوی کوچک برایم آورده بود، من این را برداشته بودم و همیشه ترانه گوش می دادم و حفظ می کردم. قمرالمولک می خواند، ملوک ضرابی می خواند، پوران می خواند... از صدای اینها خوشم می آمد و حفظ می کردم. پدرم هر بار که رادیو رااز من می گرفت، باز دزدکی می رفتم بر می داشتم و گوش می دادم. تا این که آخرش خودش کوتاه آمد. یک روز یادم می آید پدرم مهمان داشت، چند تا از نماینده های مجلس و همین  آیت الله طالقانی و  آیت الله مطهری بود، نه این که فکر کنی اینها هم ردیف پدرم بودند ها، خیر پدرم از همه شان سر بود! بعد پدرم گفت: فاطمه خانم تازگی ها رادیو گرفته ترانه گوش می دهد و چند تایی هم از بر کرده. همه استقبال کردند و پدرم گفت بیایم برایشان ترانه بخوانم. من هم رفتم خواندم و همه هم خیلی خوششان آمد و کف زدند.
بابا گفت: بله دیگه زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند، چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند.  خانم جان بخواب بخواب فکر کنم باز هم دلت برای سیاوش تنگ شده داری جوش می آوری.
مامان گفت: نه بابا،  اجداد من روشنفکر بودند و خودشان را با روز پیش می بردند، نه مثل عقب افتاده ها هزار و چهار صد سال پیش. یک دختر عمویی هم داشتم در همین زمان پدر او هم روحانی بود، اولین ویلونی که در قزوین کسی برای بچه اش خرید، همین عموی من برای دخترش خرید، به خدا آدم شاخ در می آورد اگر آنها آخوند بودند پس اینها کی اند؟ اینها از کجا آمده اند؟نکند اینها را آورده اند که این مملکت را خراب کنند و همه مسلمان ها را به جان هم بیاندازند؟
یک هو منيژه داد زد: مامان آن خاطره ای که از درخت رفتی بالا و پریدی پایین شورتت خونی بود را هم بگو!
من و تهمینه پریدیم روی دهن منیژه که ساکتش کنیم اما حرفش را زده بود دیگر.
بعد بابا شروع کرد به پچ پچ کردن و مامان هم بلند گفت: وا خوب چیه؟ بچه ها باید این چیزها رو بدونند دیگه، حالا بچه یه چیزی گفته.       
حاشیه: ساعت 12 است من با چراغ قوه زیرپتو این چیزها را می نویسم. آخ جان فردا جمعه است می توانم بیشتر بخوابم #11   https://telegram.me/noone_ezafe

۱ نظر:

بابک گفت...

لذت بردم. مرسی که می نویسید یا نوشتید یا هر چی

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...