۲ بهمن ۱۳۹۴

معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد.

آقای آل پاچینو با نون اضافه, [۲۲.۰۱.۱۶ ۱۰:۴۵]
https://telegram.me/noone_ezafe
دوشنبه 7 تیرماه 66
کارنامه ام را هم گرفتم، خیلی هم شاهکار نکردم معدلم شده است 15/5 با آن همه گرفتاری که من داشتم، مدرسه هنر و ادبیات و یک چندی آواره شدن و رفتن به قزوین خیلی هم شاهکار کرده ام. بخصوص آن که امسال معلم هایمان خیلی ناشی و بدرد نخور بودند. روی هم رفته من هم دیگر خیلی ذوق و شوق درس خواندن ندارم. یعنی همین اندازه که می خوانم کافی است. خواستگاری که برای تهمینه آمده است دارد هر روز جدی تر می شود. امروز تهمینه می خواست برود خانه محبوبه اینها برای لباس نامزدی و این که ببینند چه کار می توانند بکنند برای لباس. ( بله کار تهمینه به اینجا کشیده که نزدیک است نامزد بشود.حالا بعداً در مورد خواستگارش می نویسم) به من گفت تو هم بیا، من اما هی نه،  آوردم. آخرش گفت: باباجان هم منصورشان از آن خانه رفته، هم دیگر مجید آن جا زندگی نمی کند. این شد که من هم راه افتادم به خاطر دیدن فاطمه رفتیم خانه شان. حالا بماند که هنوز به خانه شان نرسیده بودیم چه حال بدی به من دست داد اما خودم را خیلی با قدرت نگه داشتم و خودم را کنترل کردم. اما همین که قدمم را گذاشتم توی خانه شان یادم به آن اطاق طبقه دوم با پرده های سبز و سه پایه و نقاشی افتاد و اشکم درآمد.  کسی نفهمید چون زود دویدم رفتم بالا توی دستشویی که یعنی جیش بدجور دارم  تا کسی نفهمد گریه ام گرفته است.
تازه اصلا مهم نیست خوب گریه کردم که چه؟ جنایت که نکرده ام. گریه ام برای آن احساسی بود که قبلا داشتم.
با فاطمه کوچولو کلی بازی کردم حتی قایم موشک، خیلی جالب است اطاق منصور را مریم صاحب شده است با محبوبه و اطاق مجید را مهین و فاطمه برداشته اند. خوب معلوم است که وسایل نقاشی مجید را هم جمع کرده اند و او با خودش برده اما هنوز کمدش و کتابخانه اش همانطور همان جا هستند.
معلوم شد مجید و مرجان برنامه دارند که بروند خارج از کشور زندگی کنند. آن قدر رابطه خانواده مجید با مرجان بد است که این چند وقت هر وقت مجید آمده خانه مادر و پدرش بدون مرجان آمده.
راستی خانواده مجید آخرش  فهمیده بودند که بین مرجان و مجید چه اتفاقی افتاده و الم شنگه راه انداخته اند ولی منصورشان گفته: به خاطر مجید هم که شده نباید زیاد این مساله را بزرگ کنید. ( اینها را البته تهمینه هم قبلاً از زبان محبوبه گفته بود ولی ظاهراً هر بار که هر کسی می رود خانه شان هم بنا دارند که تکرارش کنند تا همه بفهمند اینها قبل ازدواج با هم رفته اند زیرپتو)
یک جایی هم مریم از من پرسید چرا نسترن جواب نامه های داداش منصورم را نداده است؟ چون منصور مدام از من می پرسید دوستت جواب نامه را آورد.
ازش پرسیدم: مگه داداشت هنوز نسترن را دوست دارد.
خیلی با عصبانیت گفت: نه خدا نکند، اما فکر می کنم برایش مهم بود که وضع نسترن چه باشد.
من تعجب می کنم یعنی خانواده شان می دانستند که بین منصور و نسترن چه گذشته؟ یعنی مجید بهشان گفته است؟ هر چند فکر می کنم خود منصور با کسی در این مورد رودرواسی ندارد و حتما بهشان گفته وقتی شما نبودید نسترن را آورده بودم خانه باهاش خوابیده ام. کلا خانواده عجیبی هستند، یک جوری که اصلا ندیده ام. خیلی آزاد هستند. البته فقط خواهر و برادرهای بزرگتر به غیر از عیسی وگرنه مهین و مریم و فاطمه مثل خودمانند. هر چند حتی محبوبه هم فکر می کنم با نامزدش سر و سری دارد اگرچه خودش می گوید عقد کرده هستیم و  از این حرفها. #نسترن_منصور_هنر_ادبیات
https://telegram.me/noone_ezafeچهارشنبه 9 تیرماه 66
امروز عصر بعد از ماه ها رفتم خانه استاد اخوت، البته یکی دو بار تلفنی با خودش سلام و علیکی کرده بودم یا با مهجبین خانم صحبت کرده بودم. اما دینشان نرفته بودم. امروز عصر اما رفتم. استاد اخوت توی حیاط داشت باغچه ها را آب می داد، صدای شرشر آب را می شنیدم. به جای زنگ زدن، یک سکه یک تومانی برداشتم و چند بار به در زدم. چند بار گفت: کیه کیه، اما جوابش را ندادم. می خواستم عکس العملش را از دیدن خودم ببینم. بلاخره غرغر کنان رفت شیر را بست و آمد در باز کرد( جالب که همه کارهایی را که قبل از آمدن و باز کردن در انجام می داد را هم می گفت، یعنی می گفت: باباجان بذار برم شیر را ببندم، شلنگ را بگذارم اینجا، صبر کن این سطل را بردارم از اینجا بگذارم اینجا، الان دارم می آم)  و بعد در را باز کرد و من را دید، از دیدن من خیلی خوشحال شد. یعنی ناخواسته بغلش را باز کرد که من را بغل کند. من هم بغلش کردم. چند بار با دست کوبید روی شانه من و گفت: ای دختر بی وفای من، من را گذاشتی و رفتی؟!
احساس می کردم کمی خسته و مریض به نظر می آید، بعدش معلوم شد که یک ماه پیش سکته کرده است، خیلی ناراحت شدم، گفتم: ای کاش به من هم می گفتید. معلوم است خیلی هم من را دختر خودتان نمی دانید که خبرم کنید.
 گفت: نه دختر جان آدم غم و غصه هایش را که جار نمی زند.( دقیقاً مثل بابا او هم همه اش به ما میگوید غم و غصه هایتان را برای کسی نگویید خودتان را یک جوری نشان بدهید که شاد و موفق هستید. برعکس مامان که میگوید: لزومی نیست همه اش در مورد خوشی هایتان با کسی صحبت کنید چون چشمتان می زنند.)
مه جبین خانم نبود، رفته بود جلسه ختم انعامی چیزی خود استاد هم نمی دانست، می گفت: این زن عصر به عصر روسر اش را می اندازد روی سرش و می زند به خیابان من نمی دانم کجا می رود چه می کند؟ یک وقت می آید می بینم یک کیسه نقل و نبات دعا خوانده آورده، یا یک کیسه نمک به قول خودش متبرک امام زاده صالح را گرفته و آورده. یک وقت هایی هم من را چیز خور می کند، می گوید: حتماً باید این آجیل مشکل گشا را بخوری تا قلبت مثل ساعت کار کند.
نرفتیم توی خانه باهم نشستیم روی تراس کوچکشان کنار گلدان های گل یاس، در مورد آموزشگاه ازش پرسیدم. خیلی یک جوری که نکند به من بربخورد گفت: مجید و مرجان هنوز هستند، اما دارند کارهایشان را می کنند و پس اندازی جمع می کنند که بروند خارج ازکشور، من به روی خودم نیاوردم. بعد با هم شروع کردیم از هر دری صحبت کردن. تا این که آخرش  به من گفت: اوایل فکر می کردم تو مجید را خیلی می خواهی، برای همین اصلا دلم نمی خواست با مرجان ازدواج کند. وقتی فهمیدم خودش هم به تو بی میل نیست، دیگر اصلا دلم نمی خواست که این ازدواج صورت بگیرد.  این پسر هم دیوانه بود فکر می کرد حتماً باید مشکلش را با ازدواج حل کند. می توانست چند صباحی صبر کند تا آبها از آسیاب بیفتد.
من خندیدم و گفتم: لابد پیش خودتان گفتید چند صباحی صبر کند تا من دیپلم بگیرم.
گفت: نه والا اصلش بخاطر خودش بود، چرا ازدواج؟چرا به این زودی؟ من هی بهش می گفتم صبر کن، عجله نکن! اما او نمی خواست، فکر کنم از طرف مرجان هم تحت فشار بود، یعنی دختربه او واداده بود و  حالا می ترسید که مجید سرد شود و اصلا ازدواج کردن با او از سرش بیفتد. 
من گفتم: استااااااد اصلا مهم نیست، تازه به نظرم من هر دو طرف واداده اند. چرا در موردش حرف می زنید؟
گفت: بخاطر عذاب وجدان،من همه اش بخاطر تو ناراحت هستم. من وقتی فهمیدم که او تو را می خواهد مجبورش کردم که بیاید ماجرا را با تو در میان بگذارد، فکرم این بود که چون تو هم او را می خواهی به او چراغ سبزی نشان می دهی و او می تواند در مورد مرجان تصمیم منطقی  بگیرد. می خواستم این فرصت را از خودش نگیرد و با تو هم حرف زده باشد.
آرنجم را گذاشتم روی میزفلزی عصرانه خوری  توی تراس و دستم را گذاشتم زیرلپم و همانطور که نگاهش می کردم گفتم: دیدید که چطور شد؟ خوب من ازش خوشم می آمد. ولی راستش همین که به من گفت، تعجب کردم! خوب من فقط  یک جور علاقه بخصوص تک نفره به او داشتم  و با همین علاقه تک نفره خوش بودم. یک چیزی بهتان بگویم؟
خندید و گفت: ای ناقلا راست می گی، عشق یک طرفه قابل کنترله ولی عشق دوطرفه بگیرو ببند دارد. حالا بگو ببینم چی می خوای بهم بگی؟
گفتم: ناراحت نمی شید؟ با خودتون نمی گید من دیگه چطور دختری هستم؟
گفت: نه بگو!
گفتم: آن روزی که توی ماشین بودیم وقتی او ظاهراً به اصرار شما به من گفت که از من خوشش می آید، یکهو من از این رو به آن رو شدم. یعنی درحالی که تا لحظه سوار شدن فکر می کردم عاشق دلخسته و دیوانه اش هستم. ولی همین که او به من گفت،  اوضاع عوض شد. یکهو من احساس ترس عجیبی کردم. توی دلم خالی شد. او را نگاه می کردم و می گفتم این آدم دویست و هفتاد درجه با آدمی که من فکر می کردم ازش خوشم می آید فرق دارد. من هیچ چیزی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم و هی با خودم می گفتم وای من چرا باید از این آدم خوشم بیاید؟ این که چیز خوش آمدنی ندارد؟ حتی خیلی هم قشنگ نیست.
استاد سرش را تکان داد و گفت: ببین چه کردی؟ با این کلک بازی هات حتی من پیرمرد رو هم گمراه کردی؟ من این پسره بیچاره را  بخاطر تو پدرسوخته هوایی کردم. پس تو اصلا عاشق نبودی. عاشق آن یارو کی بود اسمش؟ آلپاچینو؟ ( سرم را تکان دادم) تو عاشق آلپاچینو بودی و مجید را با نقاب آلپاچینو می دیدی، اما همین که مجید از تو خواستگاری کرد، نقاب آلپاچینویش افتاد و تو یک هو مجید را دیدی! جل الخالق، ببین حافظ چی می گه؛  معشوق چون نقاب ز رخ برنمی کشد... هرکس حکایتی به تصور چرا کند...چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است...آن به که کار خود به عنایت رها کند...بی معرفت مباش که در من یزید عشق...اهل نظر معامله با آشنا کند...حالی درون پرده بسی فتنه می رود...تا آن زمان که پرده برافتد چه ها کنند( از حافظ است و خودم درخانه پیدایش کردم و الان دارم حفظش می کنم.)
گفتم: البته بعدش خیلی ناراحت شدم یعنی تمام این روزهایی که گذشته ناراحت بودم اما فکر می کنم بیشتر از خودم ناراحت بودم. درست وقتی چند روز گذشت من دلم برای آن آدمی که ازش خوشم می آمد تنگ شد. آن قدر تنگ شد که احساس می کردم اگر نتوانم او را ببینم می میرم. اما مطمئن بودم با دیدن مجید هم حالم خوب نمی شود.
استاد با تعجب من را نگاه کرد، من خندیم و گفتم: من خل و چلم استاد تعجب نکنید!
می خواست برود برایم چای درست کند یا میوه بیاورد نگذاشتم گفتم باید زودتر بروم خانه ولی باز هم می آیم بهتان سر می زنم.
گفت: شب جمعه بچه ها این جا جمع می شوند اگردلت می خواهد بیا اگر دلت نخواست هم نیا چون مجید و مرجان هم هستند. شاید دوست نداشته باشی ببینی شان. وقتی مطمئن شدم آرتور هم می آید گفتم: شاید هم آمدم. دلم برای جمع های دوستانه خانه  شما تنگ شده. #آلپاچینو_گلدانهای_گل_یاس
#استاد_اخوت_حیاط_باغچه
https://telegram.me/noone_ezafe

۱ نظر:

بابک گفت...

ایول به ت. یه چیز خیلی باریکی بینِ این متمایز شمردن آلپاچینو و مجید هست
حس اش می کنم ولی نمی تونم توصیفش کنم

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...