۱۷ دی ۱۳۹۴

یک شنیه 31 خرداد ماه 66







 یک شنیه 31 خرداد ماه 66
دوسه روزی بود که زردنبو گم شده بود. بابا می گفت: شاید رفته است محله قدیمی شان سرو گوشی آب بدهد و نگران نباشید بر می گردد. من هم فکر می کردم مثل همیشه که زود می رود و زود بر می گردد. می رود و می آید. اما این بار رفتنش خیلی طولانی شده بود. اما امروز صبح که بیدار شدم و رفتم توی حیاط،  یک صدای ناله مانند میومیو از راه دور شنیدم. بعد رفتم بالای پشت بام دیدم صدا واضح تر شد رفتم روی پشت بام همسایه و طرف شیروانی گاراژ دیدم بله صدای زردنبو است از داخل شیروانی گاراژ حالا هر چه صدایش زدم که بیاید، نیامد. حتی صدای من را که می شنید میومیویش التماس آمیزتر می شد. فهمیدم حتماً جایی گیر کرده است و نمی تواند بیاید.
خلاصه روسری ام را سرم کردم و رفتم دم در گاراژ آقای حبیبی،  خود آقای حبیبی نبود، اما سرکارگرش که یک مرد بزرگسال و بداخلاق با ریش و سبیل جوگندمی است بود. گفتم: آمده ام بروم از توی شیروانی گربه ام را بگیرم. آنجا گیر کرده است.
با یک جور بداخلاقی ناجوری گفت: نمی شود و اینجا به زیر شیروانی راه ندارد.
گفتم: پس شما چه جوری می روید زیرشیروانی تان.
با مسخرگی گفت: ما هیچ وقت نمی رویم زیر شیروانی مان، هر وقت هم بخواهیم برویم آن زیر، می آییم از روی پشت بام شما می رویم.
بعد خودش شروع کرد به هرهر خندیدن و بقیه کارگرها هم که سه چهارتایی بودند، زدند زیر خنده و مسخره بازی درآوردند.
من هم دست از پا درازتر برگشتم. ولی همین که رسیدم دم در گلخانه دیدم ممدتقی بدوبدو آمد پیشم و گفت: اینها دروغ می گویند، یک نردبان بزرگ دارند که با این نردبان می روند زیر شیروانی.
ممدتقی کوچکترین کارگر آقای حبیبی است که بیشتر برای تمیز کاری و کارهای خرده ریز آنجاست. وقتی  سهراب نبود و جبهه بود و من بعضی وقتها می رفتم مغازه گلفروشی به بابا کمک می کردم. وقتهایی که بابا می رفت بازار گل یا کار دیگری داشت، ممدتقی را می گفتم، می آمد گلخانه های ما را هم تمیز کاری می کرد.  من هم با او دوست شده بودم و با هم اسم فامیل یا گل یا پوچ بازی می کردیم.  خیلی پسر خوبی است ده دوازده سال هم بیشتر ندارد ولی خیلی خوب کار می کند.
خلاصه گفتم: باشد حالا ببین که من چطور می روم زیرشیروانی گربه ام را می آورم بیرون تا چشمشان هم در بیاید.
 او هم گفت: دمت گرم ببینم چطورمی توانی دقشان را بالا بیاوری. (این تکه کلام ممدتقی است فکر می کند،  دق کسی را بالا آوردن بدترین کاری است که به سرش انجام می شود داد)
خلاصه من هم رفتم دزدکی از مامان، شلوار لی و بلوز آستین بلندم را پوشیدم و روسری ام را هم پشت سرم گره زدم،  یک مقداری هم مرغ پخته از توی یخچال برداشتم با یک گونی وطناب، راه افتادم رفتم بالای پشت بام، از روی پشت بام خودمان باید می رفتم روی پشت بام همسایه دیوار به دیوارمان، بعد جلوی پشت بام همسایه و به دیوار به دیورا حیاط پشتی ما شیروانی گاراژ قرار دارد. من برای آن که می رفتم روی شیروانی باید حتما می رفتم روی پشت بام همسایه و بعدش هم باید می رفتم روی لبه ی آجری همین گاراژ یک کمی که می رفتم به سمت راست یک پنجره کوچک روی شیب شیروانی بود که احتمالاً زردنبوی احمق هم از همین جا رفته بود زیر شیروانی، اما دریچه خیلی کوچک بود که برای من اندازه بود ولی ردشدن از داخلش چون توی شیب بود و داخل شیروانی هم جای پای درست و درمانی نداشت، خیلی سخت بود. من با چه بدبختی دستم را گرفتم به پنجره و کشیدم بالا و بعد نیمه تنه ام را از پنجره رد کردم، خیلی مراقب بودم،  بعد یکی از تیرهای آهنی که سقف شیب دار شیروانی از داخل رویش سوار شده بود را گرفتم و بیشتر خودم را بالا کشیدم و اول پای چپم را رد کردم و گذاشتم روی یکی از تیرآهن های سقف و بعد پای راستم را درآوردم . شیروانی دو تا سقف دارد یک سقف شیب دار که بالاتر است و یک سقف صاف که مثل  سطح زیرین هرم می ماند. ولی این سقف صاف شیروانی همه اش صفحه های آلومینیوم یا صفحه ها نازک آهنی بود که هیچ اعتباری نداشتند و وقتی رویشان فشار می آوردم خیلی سرو صدا می کردند. من هم مجبور بودم بیشتر چهارچنگولی روی همین تیرآهن های سقف حرکت کنم. بیچاره زردنبو کمی آن ورتر پایش لای دو صفحه آلومینیومی گیر کرده بود و چون خودش را پیچانده بود دیگر نمی توانست پایش را آزاد کند. ضمن اینکه طفلک پایش شکسته بود و درد خیلی بدی هم داشت. بالاخره با هر بدبختی که بود خودم را به او رساندم و اول کمی به او مرغ دادم او هم مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کرد تا سیرشد.

از طرفی کارگرها که دیده بودند من روی سقف صاف زیر شیروانی هستم (چون از بعضی قسمتهای شیروانی سقف صافش ریخته یا خراب شده برای همین آن بالا دیده می شود) آمده بودند ایستاده بودند آن پایین و با دهن های باز احمقشان من را نگاه می کردند. سرکارگرشان هم ایستاده بود و مثل جغد با چشمهای گرد شده من را می پایید. تا این که خوشبختانه خود آقای حبیبی هم پیدایش شد و زود به کارگرها گفت بروند نردبان بزرگشان را بیاورند و آن را به یکی از تیرهای آهنی سقف گیر بدهند تا من بتوانم بروم پایین.  آخرش به هر زحمتی بود، پای زردنبو را از لای صفحه ها بیرون آوردم و آن بیچاره هم که هم ترسیده بود و هم دردش می آمد چنگال هایش را توی تن من فرو کرد تا نکند من از آن بالا بیاندازمش پایین.  اما من انداختمش توی گونی و با طناب سر گونی را بستم و انداختم دور گردن خودم و دوباره چهارچنگولی روی نرده ها،  خودم را جلو کشاندم تا برسانم به نردبان. که یک هو از آن بالا دیدم سرو کله بابا هم توی گاراژ پیدا شد. همانجا با خودم گفتم: برمی گردم و بی خیال نردبان می شوم. اما دیگر دیر شده بود و واقعاً نزدیک بود چند بار بیفتم پایین. به هرترتیب خودم را به نردبان رساندم و رفتم پایین، دل توی دلم نبود که الان است که بابا یکی بزند زیرگوشم و بگوید این جا چه می کنی؟ اما خوشبختانه بابا اولش خوب مرا نگاه کرد که ببیند بلایی سرم نیامده باشد و برعکس خیلی هم مرا تحویل گرفت و مثل این که از سفر فضا به زمین بازگشته باشم خیلی خوشش آمد و یک ژستی گرفت. حتی آقای حبیبی هم با این که اولش گفت: چرا از اول نرفته ام گاراژ، تا از همین جا که خطرش کمتر است بروم بالا و زردنبو را بگیرم ( که من هم اصلا نگفتم رفته ام ولی سرکارگر احمقش به حرفم گوش نداده است)  هم از من خوشش آمده بود و هی می گفت: باریک الله دختر، به این می گن دختر زرنگ. خیلی دلم می خواست به سرکارگر احمق زبان در می آوردم وبرایش شیشکی می فرستادم، اما گفتم: ولش کن احمق است دیگر، همین جوریش هم فهمید که با چه کسی طرف است.


حاشیه:
پای زردنبو شکسته است، تهمینه بردش دانشکده دامپزشکی خیابان آزادی برایش گچ گرفتند. منیژه الان برای زردنبو تشک و لحاف انداخته است و او را زیر پتو خوابانده و به زور دارد قاشق به قاشق به او شیر می دهد.
گاراژی که تعریف کردم از دو قسمت تشکیل شده، یک قسمت جلویی و یک قسمت پشتی، قسمت جلویی که سقف کوتاه صاف دارد و بیشتر دفتر کار آقای حبیبی است، بالای این قسمت دو طبقه خانه مسکونی است، طبقه اولش یک زن نسبتاً جوان ولی ناجور ( این را شهپر خانم می گوید) با شوهرش که راننده تاکسی است و سبیل کلفت مشکی دارد و موهایش را هم رنگ می کند می نشینند. راننده تاکسی زن اولش را طلاق داده و این زن جوان زن دوم اوست. اینها دوتا هم پسر دارند. شهپر خانم همیشه یک داستان هایی از این خانم و شوهرش تعریف می کند. یک بار هم که یکی از این حرفهایی که این زن در مورد شوهرش زده که چه جور با او رفتار می کند را گفت. مامان به او اشاره کرد که جلوی ما ازاین حرفها را نزند. یعنی ببین چقدر حرف بدی بود که مامان که معمولاً خیلی بی ادب است گفت: این را جلوی بچه ها نگو! بعد هم خودمانی به بابا گفت: این شهپر دهنش هیچ چاک و بست ندارد و بعد خیلی خصوصی و درگوشی زیر گوش بابا گفت که شهپر در مورد خانم همسایه پایینی شان چه گفته است. بابا هم دستی به سبیل مخملی اش کشید و گفت: لاالا اله الله.
این را هم بنویسم تا یادم نرفته است که لقب سبیل مخملی را یک فالگیر روی بابا گذاشته بود. یک وقتی که تازه ازاصفهان رفته بودیم قزوین ( تا بعد بیاییم تهران!) یک کولی آمده بود توی خانه فال مامان را بگیرد. بابا هم توی حیاط داشت بخاری را تعمیر می کرد. بعد بابا به کولی اخم کرد که چرا سرش را انداخته و آمده توی خانه و زن کولی هم برای آن که دل بابا را بدست بیاورد،  به بابا گفت: به به آقای سبیل مخملی، که بابا هم خیلی خوشش آمد. بابا عاشق سبیلش است.
 به مامان هم گفت: گردو قلمبه! که مامان اصلاً خوشش نیامد، بعدش هم گفت: فالگیر خوبی نبوده و چرت و پرت گفته است.
 برای ما هم اسم نگذاشت چون آن وقت آدم به حسابمان نکرد.
حالا می رویم طبقه دوم گاراژ که شهپر خانم اینها زندگی می کنند. شوهر شهپر خانم در میدان میوه و تره بار کار می کند. دوتا دختر و دوتا پسر دارند، پسرها کوچک هستند و دبستانی هم سن و سال منیژه  ولی دخترها،  بهاره  دوسال از من بزرگتر است و هنرش این است که دقیقا مثل خود مایکل جکسون می رقصد و کاپیتان والیبال مدرسه مان است یک مقداری هم که من رقص پای مایکل جکسونی یاد گرفته ام از اوست وگرنه که ما حتی دوبار هم شوی مایکل جکسون را ندیده ایم. فکر کنم بهاره خودش هم بیشتر از چند بار ندیده باشد و مهربان،  که دقیقاً هم سن تهمینه است اما رشته تجربی می خواند. تهمینه انسانی است.
 اینها تازگی ها مستاجر این خانه شده اند. شهپر خانم یک خواهری هم دارد که در لس آنجلس خواننده است البته خودش می گوید: خواهر ناتنی من است از این خواننده هایی که شعرهای گریه دار را با آهنگ شاد می خوانند و همه اش هم قر می دهند و دستهایشان را عشوه ای تکان می دهند.  فکر می کنم اسم خواهرش فتانه باشد.
نوشتم که  گاراژ از دوقسمت تشکیل شده پشت دفتر گاراژ محل تعمیر ماشین هاست که سقف شیروانی دارد. آقای حبیبی خیلی وقت است که اینجا گاراژ دارد و دوست صمیمی بابا از قدیم است. آقای حبیبی دوزنه است، یعنی اولش یک ازدواج کرده ولی وقتی دیده که زنش بچه دار نمی شود یک زن دیگر گرفته ولی باز هم بچه دار نشده. مامان می گوید:  این را ول کنی تا قیام قیامت زن می گیرد تا بلکه بچه دار شود عقلش هم نمی رسد که شاید عیب و ایراد از خودش باشد. آقای حبیبی خیلی خوش لباس و شیک و پیک است و اصلا انگار نه انگار که گاراژ دارد. همیشه بوی عطر می دهد و فکر می کنم چند سالی از بابا جوانتر باشد.

۱ نظر:

بابک گفت...

عالی بود نوشته. آفرین برای نجات زردنبو

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...