۲۸ دی ۱۳۹۴

جوجه اردک زشت


چهار شنبه 2 آذر ماه 66
خانه پدر بزرگ مرحوم شده ام که ما بهش می گفتیم" آقاجان" دو حیاط تو در توی بزرگ دارد و یک ساختمان شمالی، اساس خانه پدر بزرگ همه و همه بر مبنای قرینه است. یعنی اگر این طرف تراس  است آن طرف تراس است و اگر این طرف پله است آن طرف پله است.  عمارت در دو طرف دو ردیف پله دارد. پله سمت راست می رود روی تراس سمت راستی  که به راهروی بلند سمت راست و اطاق های نشیمن راه دارد و پله سمت چپ می رود روی تراس سمت چپ که به راهروی بلند سمت چپ و  اطاق های پذیرایی و اطاق ما راه دارد.  پلکان هر کدام 5 پله  دارد . پلکان سمت راست می رود روی یک تراس سرتاسری پهن به طول 5 قدم من، من هیچ وقت از پله ها بالا و پایین نمی روم به قول بابا مثل آدم ، بلکه از نرده سرتاسری عمارت که جلوی تراس سرتاسری است  می پرم پایین ، یا از آن جا می روم بالا.  سمت راست خانه مان یک خرابه ای است که از وقتی من یادم می آید خرابه بوده، و گاهی یک حلبی نشین هم تویش زندگی می کرد و هرویین می کشید که بابا اینها دکش کردند رفت!  ولی هنوز معتادها گاهی می آیند اینجا مواد می کشند. سمت چپ گاراژ است.دو زیرزمین یکی در سمت راست یکی در سمت چپ وجود دارد. زیرزمین سمت راست. سقفش مدل قدیمی وبه قول بابا ضربی است. زیرزمین سمت چپ ، سقف صاف دارد. جلوی اطاق های زیرزمین باز یک راهروهای کوچکی است  که دقیقا زیر تراس قرار دارد و پستوهایی زیر پنجره های زیرزمین ساخته اند. در طبقه اول یا ساختمان اصلی
مادوتا راهرو داریم دوتا راهروی بزرگ در دوطرف ساختمان یکی که به آشپزخانه و اطاق های نشیمن راه دارد در سمت راست و یکی که به حمام و اطاق پذیرایی و اطاق من و تهمینه راه دارد در سمت چپ . اطاقها وسط عمارت  هستند که با پنجره های بزرگ چوبی از تراس جدا می شوند. چهارتا اطاق، دوتا جلوی ساختمان که سمت چپی  اطاق پذیرایی است و سمت راستی هم اطاق بابا و مامان و بقیه ! (کلاً بابا مامان اطاق ندارند و گردشی زندگی می کنند). یعنی هر جا که دلشان باشد اطراق می کنند، زندگی شان شده است موی دماغ ما شدن.  می آیند ور دل ما توی اطاق ما می خوابند و مدام می نالند که ما موی دماغشان هستیم.  اگر دکشان کنیم که بروند توی اطاق خودشان همه اش نگران هستند که چرا ما دور و برشان نیستیم. بعد اطاق های پشتی که دقیقا به اطاق های جلویی راه دارند، یعنی اطاق های تو در تو هستند.  اطاق  پشتی سمت راستی، اطاق نشیمن است که با یک پنجره سرتاسری به حیاط پشتی یاحیاط خلوت راه دارد و تلویزیون وکمد و طاقچه دارد و اطاق پشتی سمت راستی که آن هم یک پنجره سرتاسری به حیاط خلوت دارد و اطاق من و تهمینه است. منیژه اینجا نخودی است، یعنی از وقتی من  بیشتر وقتم را توی زیرزمین می گذرانم او با تهمینه است و در همین مدت کاری کرده که تهمینه هم از اطاق آباء و اجدادی مان فرار کند و بعضی وقتها بیاید توی زیرزمین پیش من! البته من و تهمینه میانه مان با هم خوب است. به قول مامان هر شش ماه یک بار با هم چنان دعوایی می کنیم در حد گراز وحشی و بعد به مدت 6 ماه با هم قهر می شویم. عمده مشکل ما با هم سر اعتقادات مذهبی و خدایانمان است. تهمینه عمدتاً به خدای خودش اعتقاد دارد و می گوید خدای من با خدایی که به من می گویند داشته باشم فرق دارد من هم به خدای خودم اعتقاد دارم و می گویم خدای من بیشتر شبیه خدای بیشتر مردم است. اما گاهی خدایان ما کاری می کنند که من و تهمینه به جان هم می افتیم. به طور کلی  من و تهمینه فقط یک ماه از سال آن هم سیزدهمین ماه سال  را با هم به صورت افسانه ای و رویایی و خواهرانه ای زندگی می کنیم و در همین یک ماه است که برای هم  تمام رازها و درد و دل های دوازده ماه دیگر سال را واگو می کنیم.  اعتراف می کنم وقتی بچه تر بودم خیلی از نوشته های رمانتیک و قشنگ خودم را از تهمینه کپی می کردم. کاری که جدیداً متاسفانه منیژه با من می کند.  مسئولیت نوشتن انشاء برای منیژه روی پیشانی من نوشته شده است. برای تا پایان عمر. #22

( ادامه مطلب ) بگذریم، پله های پشت بام در سمت راست ساختمان و انتهای راهرو و کنار آشپزخانه است. به طوری که قسمتی از آشپزخانه،  زیرپله راه پله ی پشت بام است. پله های پشت بام 11 تاست تا برسیم به یک پاگرد بزرگ. من یاد گرفته ام از نه پله بپرم پایین، هر چند مامان معتقد است با این کارهایی که من با خودم کرده ام دیگر عمرا دختر مانده باشم. در کل  کار سختی نبود،  یعنی باید یکی یکی پله ها را زیاد کرد تا به  یازده تا رسید. مدتی طول می کشد اما شدنی است. من هنوز دو تا پله دیگر باید تمرین کنم تا یازده تا و نمی دانم وقتی توانستم از یازده پله بپرم چه چیزی نصیبم می شود.
در پاگرد، سمت چپش یک پنجره بلند است به طرف حیاط خلوت،  بعد دوباره8  پله دیگر می رویم و بعدش پشت بام است. که از آن بالا بیمارستان شهریار( اوه حتی بیمارستان هم به نامش کرده اند. )  و خیابان کارون از روبرو و خیابان آزادی و خیابان بهبودی از پشت ساختمان دیده می شود. ساختمان هایی که از بالای پشت بام می شود  دید. ساختمان آدامس خروس نشان، وزارت کار، ساختمان پزشکان، مسجد صاحب الزمان، پمپ بنزین و...
بابا در دوران جوانی حدود نوزده بیست  سالگی یک عکسی از بالای همین پشت بام دارد که نشان می دهد تمام خیابان های پشت و خیابان های جلو هیچی هستند و همه اش مزرعه و زمین و باغ  است. چیزی که در عکس بابا دیده می شود معلوم می کند که خانه ما انتهای دنیا بوده است.

پنج شنبه 3 آذر ماه 66
عجب حالی دارد این منصور،  باز هم برداشته برایم نامه نوشته، خیلی هم تمیز و باز خوش بو، به خدا که این یارو می خواهد کاری کند که من را از راه به در کند. چه کسی راهم؟ همان کسی که با چشمهای خودش دیده او چطور داشته نسترن را؟... اوه ولش کن، حالم بهم می خورد بازخوبیش این است که باعث شد نسبت به نصف بیشتر مردها احساس بدی داشته باشم. به هر حال باید کسی جای من باشد در آن شرایط، در آن موقعیت که بفهمد من چه می گویم. که بفهمد چرا از این پسر با تمام وجود، با تمام تک تک سلولهایم متنفر هستم. اتفاقاً خوب فرصتی شد به شیوه خودش یک برنامه ای برای انتقام گرفتن ازش دارم که نه تنها انتقام آن همه ترس و وحشتی که تا مدتها کابوسم شده بود را از او می گیرم. حتی انتقام عیسی را هم از او می گیرم. تنها مشکل من این است که خیلی خوشگل نیستم. یعنی اگر از مامان بپرسم هستم ها. مامان که فکر می کند ما مدل به مدل همزاد هنرپیشه های آمریکایی مورد علاقه اش هستیم، به غیر از سودابه و سهراب که متاسفانه شبیه هیچ هنرپیشه ای نشده اند و از دستش در رفته است. تهمینه شبیه ادری هیپون است، منیژه شبیه سوفیا لورن، سیاوش عزیزم که دلم برایش پر می کشد شبیه کلینیت ایست وود و من شبیه الیزابت تیلور! حالا من هرچه می روم توی آینه خودم را نگاه می کنم، می بینیم هیچ تشابهی با الیزابت ندارم. ای کاش لااقل مامان یک کمی واقعی تر ما را زیبا می دید حداقل اعتماد به نفسمان بیشتر می شد. اما غلوش برای خوشگل دیدن ما آن قدر زیادی است که تبدیل به ضد اعتماد به نفس شده است. #23

و اما نامه منصور
چی؟ آقای آلپاچینو؟ مجید شبیه آلپاچینوست؟ کجای مجید شبیه آلپاچینوست؟ حالا اگر به من می گفتی آلپاچینو یک چیزی؟ باور کن برای اولین باره این طوری دارم  به مجید حسادت می کنم. یعنی بعد از آن نامزد سفید وخوشگل و قد بلند و زیبارو( خودمونیم یه جوری تعریف می کنی آدم وسوسه می شه بره نامزدش را بدزده.) این اسمی که براش گذاشتی دومین چیزیه که باعث حسادتم شده.
خیلی خوب خانم خانم ها بیا یه قراری با همدیگه بذاریم،  از امروز به بعد من دیگه به تو نمی گم جوجه اردک زشت،  تو هم دیگه به من نگو خروس و هیولا و نامزد دزد و یوسف زگیل دار و کثافت و آشغال ... اعتراف می کنم در طول زندگیم یه نامزد بیشتر ندزدیدم ولی تو خودت به تنهایی به اندازه تمام نامزد دزدهای عالم به من سرکوفت زدی، هی هر بار رفتی چهار خط نامه به من بنویسی، یک خط در میون به یه بهانه ای این نامزد دزدی ما رو بهونه کردی ریچار بارمون کنی! درواقع  زندگی من از صدقه سر تو به دو دوره  قبل از نامزد دزدی و بعد از نامزد دزدی تقسیم شده است. خوب راستش من برای عیسی متاسف هستم. اما متاسف تر می شدم اگر با زنی ازدواج می کرد که هیچ علاقه ای به او نداشت و به حکم اجبار با او زندگی می کرد.
هییییی بابا....،  کاش نامه را با نسترن و جیگرم و ملوسم ومعشوقه ی نازنازی ام شروع می کردم. اما وقتی قراره نامه را به خود شخص اول بنویسی و بخصوص وقتی طرف اسم آبرو داری هم نداره، جداً آدم دچار بحران می شه که پس چیکار کنه؟ هی  و هوی و های و فلانی هم جواب نمی ده، یهو دیدی شخص اول با تیغ و تبرزین و گرز و کمند اومد سراغت. هر چند، اگه این ها را هم نداشته باشی  آن قدر نیش زبون و زخم زبون داری که یه گردان رو ناکارمی کنه.
حالا چرا گردآفرید؟! خیلی سخت نیست؟ بقیه خواهرات که اسامی معقول تری دارن.  یا زن رستم و کیکاوس هستن یا معشوقه بیژن ولی نوبت تو که شده با عرض پوزش پدر و مادرت خارج زدن! البته اسم بدی نیست، یه جورایی بهت میاد، ولی سیستم مهر و محبت رو بهم زده  طوری که خودت هم الان باورت شده بدون  کلاه خود و سپرنمی تونی به میدون بیای. می خوام بدونم تو خونه چی صدات می کنن؟ کاملا می گن گرد آفرید؟ مثلا گرد آفرید کاسه رو بیار! گرد آفرید خواهرت را نیشگون نگیر؟ گرد آفرید بشین سرجات حرف نزن.
یا نه خلاصه و مفیدش می کنن! بهت می گن: گردی ، باز گردی با فتحه روی گاف راحت تره ولی با ضمه روی گاف یه جوریه، نکنه بهت می گن، آفرید؟
من اما دلم می خواد بهت بگم " تشی" بس که این قدر خارهای تیز به طرف  آدم پرت  می کنی، هرچند اعتقاد دارم تمام این تیغ ها  را نه از سر کین پرت می کنی  که اقتضای طبیعتت این طوری بوده.
اگه بهت بگم تشی نه سیخ می سوزه و نه کباب، خدای نکرده اگه نامه ها هم افتاد دست کسی می تونی ادعا کنی نامه ها برای تو نوشته نشده و تو هیچ نسبتی با نویسنده نامه ها نداری،  هر چند پیش خودمون بمونه اگه فکر می کردم بهت بر نمی خوره عزیزترین هم بد نبود! ولی  متاسفانه چون من به نصف بیشتر نامزدهایی که دزدیدم و دخترهایی که ناکار کردم و زنهایی که باهم بودیم می گم عزیزترین  اینه که دیگه تو رو بی خیال می شم.
 اووووه حالا کو تا تو عزیزترین بشی؟ باید روت کار کنم. اینطوری خیلی زمخت و نابهنجاری!#24
https://telegram.me/noone_ezafe
شنبه 5 آذر ماه 66
خدایا ازت می خواهم که قدرت بی انتهایت را به من نشان دهی و مغزم را آماده رشد کردن نمایی، نذر می کنم چنانچه در امتحانات نوبت اول ربته اول را کسب کنم دیگر نمازم را به پا دارم و تا می توانم تو را در یاد داشته باشم. خدایا در این راه هدف نخستم شاد کردن پدر و مادرم می باشد و سپس جبران تمام شکستهایم و تو دهنی زدن به آدمهایی است که من را آدم  تنبلی تصور می کردند. خواهش می کنم راهنمایم باش و ناممکن را ممکن ساز ای پروردگار مهربانم.
دهم آذر تولد فاطمه است، مریم از همین الان دعوتم کرده، اما خیلی خصوصی هم به من گفته که چون  برای نامزدی مجید هیچ جشنی نگرفتند قراره که اونها هم دعوت بشن و بنابراین جشن تولد زنونه مردونه جدا نیست خلاصه من از طرف مریم و فاطمه، تهمینه هم از طرف محبوبه دعوت شدیم. من اولش اصلا مایل نبودم که شرکت کنم اما تهمینه گفت که دوست داره بره و چه من برم و چه نرم اون می ره و حالا من هم دودل شدم که برم یا نرم.
به خدا اولین چیزی که به نظرم می رسه موهای فرفریم هستند که به قول بابا شبیه لونه لک لک ها شدن. در واقع چرا دروغ بگویم با این که دلم لک زده که آقای آلپاچینو را ببینم و اصلا هم برایم مهم نیست که با مرجان باشه یا نباشه. ولی فکر کنم به خاطر موهام نتونم برم .#لونه_لک_لکها
https://telegram.me/noone_ezafe
سه شنبه 8 آذرماه 66
این چند روز آن قدر افسرده بودم بخاطر موهایم که بلاخره باز هم مامان خلاقیت به خرج داد و به من گفت؛ اگه نترسم و شجاع باشم و همه چیز را به او واگذار کنم و جیک نزنم یک فکری برایم می کند. خلاصه امروز من را دوباره برداشت و برد پیش فهمیه خانم و گفت، موهایم را کوتاه کوتاه مدل گوگوشی بزند. شانسی که آورده ام این است که دفعه قبل مامان نگذاشته بود فهمیه خانم موهایم رااز بیخ موهایم فر کند و گفته بود به اندازه چند سانت بگذارد و بعد فر کند. وگرنه که با کوتاه کردن مو هم مشکلم حل نمی شد. خلاصه الان با موهای کوتاه پسرانه نشسته ام و به طرز باور نکردنی احساس می کنم سرم سبک شده، سرم را که تکان می دهم انگار کن لق شده باشد هی خودش از سبکی تکان تکان می خورد. حس جالب و باور نکردنی است. یک ذره هم به نظرم بیشتر به من می آید. یعنی بابا که بیشتر مواقع در مورد موهای سرما هیچ نظری ندارد (در مورد موی پایمان مدام نظر می دهد و می گویدنباید موی پایتان را با تیغ بزنید و هی طوری که ما را خجالت زده می کند می گوید حق ندارید بزنید و اگر بزنید چنین می کنم و چنان می کنم من و تهمینه هم که هیچ وقت به حرفش گوش نمی دهیم  اما دیگر فکر کنم خودش کوتاه آمده و هی مشفقانه می گوید باباجان من برای خودتان می گویم با تیغ بزنید موهای پایتان مثل ریش مردها می شود.) خلاصه بابا وقتی من را دید چشمهایش را گشاد کرد و خیلی واقعی گفت: به به خیلی خوشگلتر شدی! بعد هم من را بغل کرد و بوسید و گفت جیگر بابا شدی. به هر حال چون بابا به من گفته است خوب شده ام یک کمی اعتماد به نفس پیدا کرده ام، چون بابا هیچ وقت الکی غلو نمی کند و عین واقعیت را میگوید. یعنی چون این را هم گفته که خوشگل تر شدی! یعنی که قبلا خوشگل بودی و تر شدی این هم بیشتر برایم حس خوبی دارد. به هرحال بابا یک مرد است و آدم می فهمد که نظر مردها در مورد زیبایی و زشتی آدم چه می تواند باشد. البته نه این که این موضوع زیاد مهم باشد. ولی از آن جا که زنها معمولاً الکی قربان صدقه هم می روند و خوشگلم خوشگلم می کنند نمی شود فهمید واقعاً راست می گویند یا الکی می گویند.
بعدش هم سر سفره دیدم که همه اش بابا به من توجه می کند و من را با دقت نگاه می کند. من با خجالت دستهایم را روی سرم گذاشتم و گفتم: بابا اینطوری به من نگاه نکن خجالت می کشم! خودم می دونم خیلی زشتم.
در واقع این زشت  را دوباره گفتم که ببینم بابا حرف بعدازظهرش را تایید می کند یا نه و من واقعا خوشگل شده ام یا الکی آن موقع یه چیزی پرانده بوده.
سریع مامان پرید و گفت: گه خورده هر کی گفته تو زشتی!
بعد بابا چشم غره ای به مامان رفت و دوباره به من  گفت: کی گفته تو زشتی؟ حتماً چشم و چارش عیب و ایراد داشته. 
گفتم: هم تهمینه یه بار بهم گفته بود که خیلی زشتی! هم یکی از بچه های مدرسه که بهم می گه جوجه اردک زشت.
بابا با سرزنش به تهمینه نگاه کرد و تهمینه هم خودش را زد به آن راه و گفت: ای بابا من کی به تو گفتم زشت؟ دروغ می گه بابا.
مامان با تعجب گفت: کدوم یکی از بچه های کلاستون بهت گفته جوجه اردک زشت. برای چی این حرف رو زده؟ حالا مگه خودش کی هست؟
بعد یک هو منیژه که همیشه خنگول و مسخره است یک چیز جالبی گفت که من هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم برگشت گفت: جوجه اردکه که زشت نبوده خیلی هم خوشگل بوده چون قو بوده اردکهای دیگه فکر می کردن زشته.
بعد من یک هو تا این را شنیدم هم از خوشحالی و هم از خجالت سرخ شدم. بعد مامان که کنارم نشسته بود خندید و گفت:  وا حالا چرا خجالت کشیدی و سرخ شدی؟
بابا هم دوباره به من گفت تو خوشگل بابای، دخمل بابایی، یک دختر ظریف و زیبایی که لنگه اش هیچ جا پیدا نمی شه،  اینجا دیگر منیژه و تهمینه هم شروع کردند به خودشان را لوس کردن و پریدند روی سرو کول بابا که یاالله به ما هم بگو، به ما هم بگو. نشد که یک بار یک نفر بیاید از من تعریف کند این دوتا خودشان را وسط نیاندازند. با این حال خیلی از منیژه خوشم آمد شاید برایش یک کادویی چیزی هم خریدم. #جوجه_ادرک_زشت
https://telegram.me/noone_ezafe

۲ نظر:

بابک گفت...

من اگه پونصد تا هم کامنت برای شما بذارم، نمی دونم می بینی یا نه :-)

خارخاسک هفت دنده گفت...

می بینم می بینم.

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...