۵ بهمن ۱۳۹۴

چاقوی ضامن دار

https://telegram.me/noone_ezafe
شنبه 5 شهریورماه 67
با چه کلکی مریم را راه انداختم برویم چهار راه ولی عصر- جمهوری به بهانه خرید گل سر و جوراب اولش بهانه آورد، اما وقتی گفتم: بیا برویم بیرون هم ساندویچ می خوریم و کلی خوش می گذرد، وسوسه شد و راه افتاد. توی راه خیلی با هم حرف زدیم. از این که داداش منصورش  از خانه شان رفته خیلی ناراحت بود، البته می گفت: هنوز هم منصور همه اش می آید و به من پول توجیبی می دهد.( با پول توجیبی دادن داداشش هم پز می دهد، من حتی دوست ندارم از بابا هم پول توجیبی بگیرم)  و گفت: روی هم رفته خیلی کم به خانه می آید، یکی هم به خاطر آن که باید حامدشان را که خیلی عصبانی مزاج و دعوایی است کنترل کند و نمی خواهد که حامد به بهانه بودن او توی آن خانه، هی به آن خانه بیاید و برود و هم این که حامد میانه اش با محبوبه خوب نیست و مدام به خاطر نامزد محبوبه به جان هم می افتند، یک بار هم که حامد رفته است، نامزد او را چاقو زده، برای همین کلا توی خانه بودن برای حامد خوب نیست و منصور هم به حامد گفته: من از این خانه می روم تو هم دیگر حق نداری پایت را آنجا بگذاری. من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم که دلش برای منصورشان تنگ نشده و بعد آرام آرام او را راضی کردم که برویم کارگاه برادرش، باز هم اولش بی میل بود و می گفت: منصورمان خیلی خوشش نمی آید ما برویم کارگاه چون آن جا کارگرها می آیند و می روند و به هر حال برای رفتن ما خوب نیست. اما من بهش گفتم: ولش کن بابا بیا برویم امتحانی بکنیم. جلوی من که تو را دعوا نمی کند شاید هم سورپرایزش کردیم و از رفتن ما به آنجا خوشش آمد. خلاصه بلاخره راضی شد و راه افتادیم. اولش من فکر می کردم کارگاه باید نزدیک چهارراه ولی عصر باشد اما بعد دیدم که باید خیلی برویم بالاتر یعنی در واقع توی خیابان فردوسی بود در کوچه های فرعی سمت چپ  خیابان فردوسی به طرف جنوب میدان که مجسمه فردوسی هم دارد. این همه راه را از خانه تا آنجا پیاده رفتیم.اولش فکر می کردیم زود می رسیم اما بعد دیدیم که نه خیلی راه دور است ولی چون نمی خواستیم پول تاکسی بدهیم یا پولمان کم شود. مجبور شدیم پیاده برویم آن قدر رفتیم تا آخرش رسیدیم.
  کارگاه کیف و کفش توی یک کوچه بن بست است ورودی ترو تمیزی دارد یعنی یک در بزرگ پارکینگی دارد ته کوچه که به کارگاه می رسد، یک ساختمان کوچک دو طبقه با در و پنجره زرشکی و مشکی که این هم در طرف چپ ته کوچه، چسبیده به همین  در پارکینگی است قرار دارد. مریم گفت: داداشم از وقتی از خانه خودمان آمده، اینجا را تر و تمیز کرده و اینطور مرتب شده وگرنه تا چند وقت پیش ورودی اینجا خیلی درب و داغان بود. البته من از همان اولش تا رسیدیم به آنجا پشیمان شدم و قلبم به طپش افتاد که ای وای چه کار احمقانه ای کرده ام و ای کاش نمی آمدم.  ولی به هر ترتیب خودم را یک جوری معمولی نشان دادم. در را یک پسر جوان هفده هجده ساله برایمان باز کرد، مریم را می شناخت، برای همین زودی هر دومان را تو راه داد و گفت: منصور خان الان رفته اند کارگاه، شما بروید توی اطاقشان تا بیایند. وارد ساختمان دو طبقه که می شویم اولش پلکان پهنی دارد، دو پله بالاتر طبقه اول است که  یک در بزرگ چوبی  دارد با شیشه های رنگی مات از این ها که روی شیشه برجسته است و نقش گل و برگ تکرار شده، وقتی وارد می شویم یک اطاق بزرگ است و همین جا دفتر منصور است. یک در چوبی رنگ سفید شده، نزدیک درگاه ورودی روی دیوار سمت چپ این اطاق است که به یک راهرو باز می شود و احتمالاً آن جا باید به حیاط راه پیدا کند یا دستشویی و توالتی چیزی آنجا باشد. وقتی پسر از این در بیرون رفت راهرو را دیدم.  ولی مطمئناً پلکان طبقه دوم از این راهرو نیست چون پلکان آهنی نرده ای که به طبقه بالا می رود را می شد از درگاه بزرگ شیشه ای آهنی سرتاسری اطاق  که پشت میز منصور قرار دارد از توی تراس دید. این درگاه پرده کرکره قهوه ای دارد از این هایی که به یک طرف بسته و باز می شود. واقعا که این منصور برای خودش چه تشکیلاتی هم درست کرده بود انگار کن وزیری وکیلی چیزی باشد یک میز بزرگ چوب قهوه ای با صندلی چرخونکی. وسط اطاق هم دو میز بزرگ ظاهراً برای طراحی کیف و کفش  بود که دورش دو سه تا صندلی چرمی گرد که آنها هم چرخان بودند داشت، یک میز مطالعه هم روی یکی از میزهای بزرگ وسط بود. اصلا فکر نمی کردم برای کفش هم طراحی و نقشه داشته باشند. برای همین خیلی خوشم آمد و هی طراحی ها را نگاه می کردم. حتی دوخت روی کفش ها هم دقیق کشیده شده بود. مریم گفت: اینها طراحی های خود داداشم است.( چه جالب من همیشه فکر می کردم که فقط مجید است که این قدر در خانه اینها هنرمند است اما معلوم است که اینها خانوادگی عشق نقاشی اند. حتی خواهرش محبوبه هم وقتی می خواهد خیاطی کند اولش طراحی چیزی که می خواهد را می کشد.)مریم گفت: چون بابا همیشه یکی از کارهایش  نقاشی سردر سینماها بوده برای همین این برادرها و خواهرم هم نقاشی شان خوب شده و از او یاد گرفته اند. مریم رفته بود نشسته بود پشت میز برادرش و احساس مدیر بودن بهش دست داده بود و هی صندلی را می چرخاند و هرهر می خندید. یکی دو تا کفش با مزه عجیب و غریب هم برای دکوری این ور و آن ور روی طبقه ها و طاقچه ها گذاشته بودند که من سریع کفشم را درآوردم و شروع کردم به امتحان اینها. بعد هم می رفتم روی یک نیمکت با این کفشها فیگور می آمدم و پانتومیم می کردم و مریم هم از خنده غش کرده بود. که یک هو منصور از درراهرو همان جایی که پسر رفته بود بیرون  وارد شد و آمدنش هم آن قدر ناگهانی بود که یک آن اگر من خودم را کنترل نمی کردم از بالای نیمکت نقش زمین می شدم.( آه یادم رفت نیمکت سمت راست اطاق چسبیده به دیوار غربی قرار دارد)
خدارا شکر نیفتادم سریع آمدم پایین و کفشهایم را عوض کردم و منصور هم با یک حالت متعجب و حیرت کرده ای ما را نگاه می کرد. حتی مریم هم تا برادرش را دیده بود  خبردار ایستاد که من نزدیک بود از خنده غش کنم. چون حالا اگر من دستپاچه شوم یک چیزی ولی مریم که  این قدر از برادرش حساب می برد دیگر خیلی عجیب است. من ناچار شدم برای این که بعدش اگر منصور خیطم کرد بزنم زیرش یک قیافه ی خیلی معمولی و تقریبا شادی به خودم بگیرم که منصور فکر نکند خیلی هم بدبخت و بیچاره کار هستم.
اولش که منصور آمد تو تعجب کرد و بعد هم یک اخم جانانه ای به مریم کرد. آنقدری که مریم زودی از پشت میز آمد کنار و آمد پیش من ایستاد، در آن لحظه دقیقا هر دو مثل دوتا بچه یتیم ترسیده بودیم. البته مریم بیشتر و من کمتر. چون به هر حال من از قبل هم برای منصور تره خرد نمی کردم، با آن خاطره ای که از او داشتم به نظرم خیلی آدم مهمی به نظر نمی آید. البته اگر نامه نگاری های بینمان رد و بدل نمی شد من اصلا به خودم جرات نمی دادم که بیایم، راستش به مرور همه چیز برایم عادی شد. یعنی وقتی که ماجرای مجید هم پیش آمد فهمیدم که همه ی مردها این جوری هستند و بی خود آدم فکر می کند که ممکن است یک موجود متفاوتی هم بین مردها باشد که از این لحاظ بی مشکل باشد.  به هر حال من زودی گفتم: سلام ببخشید من مریم را مجبور کردم که بیاییم اینجا اون بی تقصیره.
او سرش را تکان داد با ابروهای بالا انداخته یک شکلکی درآورد و گفت: پس تقصیر تو بوده؟! بعد من ادامه دادم که؛  یعنی می خواستم بیایم اینجا شرایط کار را ببینم.( فکر کردم زودتر مساله را مطرح کنم بهتر،  که دیرتر! اینجا لبخند هم می زدم که فکر کند دارم شوخی می کنم و در واقع می خواستم یادش بیاید که منظورم چیست چون مریم که از محتوای نامه ها خبر نداشت) و گفتم: بخصوص می خواستم ببینم کار برش کاری اینجا چطوری است و می شود زود یادش گرفت یا نه!؟
منصور اولش ژست اخمالویی برایم گرفت و داشت فکر می کرد یعنی چه این حرفها،  بعد فکر کنم تازه یادش آمد که برش کاری یعنی چه؟  کمی چهره اش باز شد و گفت: آها که این طور از اون برش کاری ها! بعد نشست روی یکی از صندلی گردهای چرخ دار دور میز بزرگ وسط اطاق! و اشاره کرد که من و مریم هم بنشینیم. وهمین طور که دستش را زده بود زیر چانه اش هی به مریم نگاه می کرد و هی به من نگاه می کرد و آخرش گفت: عجب رویی دارید شما دوتا بچه پررو! از خونه راه افتادید اومدید اینجا؟ برای این که برش کاری ببینید. بعد رو کرد به مریم و گفت: آن دفعه که آمده بودی به تو نگفتم این بار آخرت باشد؟ مریم آمد چیزی بگوید، اما منصور نگذاشت و گفت: اصلا حرف نزن که هر چی بگی بیخوده، خاطرت باشه به حرفم گوش ندادی، خودت که اومدی هیچ،  جارو هم به دمبت بستی( اینجا با لبخند یک نگاهی به من انداخت)
مریم خودش را روی صندلی صاف و صوف کرد و گفت: به خدا من نمی خواستم...
ولی باز نگذاشت او حرف بزند و با دست اشاره کرد که نمی خواد حرف بزند. بعد رویش را کرد به من و گفت: پس شما تشریف آوردید در مورد برش کاری چیزی یاد بگیرید؟
من هم روی صندلی دست به سینه و سیخ نشستم و خیلی با غرور و جدی گفتم: من جارو نیستم آقا! چون شما یه پیشنهادی داده بودید، اومدم ببینم چطوریه، وگرنه اگه کلاهم هم اینجا می افتاد این طرف ها هیچ وقت نمی آمدم.
منصور خنده اش گرفت و گفت: نه من جدی بودم در مورد برش کاری،  منتهی به درس و مشقت لطمه نمی خوره؟
 گفتم: نه، هیچ ربطی به هم نداره الان که درس ندارم بعدش هم تنظیم می کنم.
منصور سرش را تکان داد و گفت: پس تنظیم می کنی؟
من هم سرم را تکان دادم که یعنی بله
 بعدش گفت: باشه خیلی خوب، قبوله فردا ساعت 11 می تونی بیای با هم حرف بزنیم به یک نتیجه برسیم امروز برش کارهامون نیومدن.
من هم یک جور بی خیالی سرم را تکان دادم و گفت: ای کاش امروز مشکل حل می شد، لااقل می تونستم بگم خوشم می آد از این کار یا نه.
بعد منصور نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و شروع کرد به قاه قاه خندیدن و گفت: این یاد گرفتن برش کاری لوس بازی جدیده دیگه؟
من خیلی جدی اما گفتم: برای چی لوس بازی باشه؟ مگه وقتی شما به من گفتید بیام برش کاری یاد بگیرم خودتون رو لوس می کردید؟
او گفت: من گفتم؛ اگر اهل درس خواندن نیستی و می خواهی ترک تحصیل کنی بیا اینجا!
من هم گفتم: نه شما گفته بودید من اهل درس خواندن نیستم پس بهتره که بیام اینجا کار کنم.
او هم صاف نشست و دست به سینه شد و چشمهایش را ریز کرد و گفت: الان یعنی تو می خوای به حرف من گوش کنی!؟
گفتم: خوب چه اشکالی داره شاید شما صلاح من رو می خواهید.
منصور همینطور با تعجب به من نگاه می کرد، بعد چون نمی دانست دیگر جلوی مریم چه بگوید، برگشت طرف مریم و شروع کرد در مورد خانواده اش صحبت کردن و این که پدرش حالش خوب است یا نه ظاهراً پدر مریم اینها یک جور بیماری صرع دارد و گاهی از حال می رود. اما گاهی هم بر می گشت به من نگاه می کرد . من هم خودم را مشغول کرده بودم به تماشای طراحی های کیف و کفش روی میز. منصور یواش یواش با مریم مهربان شد و بعد هم به همان پسر هفده هجده ساله که اسمش بیژن بود گفت: برود برایمان چای و بیسکوییت بیاورد و حتی گفت بعدش هم برود برایمان ساندویچ بخرد و گفت که هر چه می خواهیم بگوییم. خودش اول  گفت برای من زبان بخر، مریم هم گفت کالباس،  من هم گفتم ساندویچ ماکارونی می خوام. که منصور باز هم با خنده و تعجب به من نگاه کرد و گفت سلیقه ات هم مثل خودت عجیب غریبه . یواش یواش اوضاع بهتر شد. تا این که مریم رفت دستشویی. بعد منصور تا مریم از در اطاق رفت بیرون، فوری برگشت به من گفت:حالا واقعاً شوخیه یا جدیه؟
من گفتم: نه شوخی نیست، من تصمیم گرفتم به جای درس خواندن کار کنم و زودی هم ادامه دادم( چون داشتم طراحی های روی میز را می دیدم) نمی شود به جای برش کاری از این طراحی های کیف و کفش براتون انجام بدم؟ به نظرم این کارها جالب تر باشه ها از اون برش کاری؟
منصور شروع کرد به یک لبخند موذیانه ای زدن و گفت: خوب ببین دختر جان ما اینجا پنجره ای،  لوله بخاری چیزی نداریم که تو بخواهی از توش فرار کنی این ها را هم خوب در نظر بگیر.
خیلی با اخم نگاهش کردم و گفتم: با خودم چاقوی ضامن دار هم می آرم.
خندید و گفت: نه بابا تو رو خدا من رو نترسون، تو چاقوی میوه خوری هم بیاری مشکل حله! چه برسه به ضامن دارش.
من باز خیلی جدی گفتم: باشه خوب من فقط بخاطر این که شما گفته بودید آمدم اینجا اگر می خواهید تهدید کنید نمی آم.
او جاخورد و  گفت: خوب من یه غلطی کردم یه حرف به شوخی به تو زدم فکر نمی کردم تو جدی بگیری.
من خودم را دلخور و ناراحت نشان دادم و طراحی ها را انداختم روی میز و همانطور دست به سینه نشستم و گفتم: پس معلومه که شما در مورد پیشنهادهایی که می دهید هیچ وقت جدیت نداشتید. خوب شد برای چیزهای دیگه شما را جدی نگرفتم.
هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که مریم آمد و ما دیگر هر دو در این مورد حرف نزدیم. اما او دیگر جدی شده بود و مدام هم به من نگاه می کرد که ببیند من چقدر در حرفی که می زنم جدی هستم. تا این که بیژن ساندویچ ها را آورد و ما شروع کردیم به خوردن. خودش هم مدام  موقع خوردن با ما شوخی می کرد که ما را بخنداند اما من اصلا نمی خندیدم چون احساس می کردم اصلا امکان ندارد دلش بخواهد به من این جا کار بدهد. ولی آخرش وقتی داشتیم  می رفتیم موقع خداحافظی یک هو خیلی جدی شد و به من گفت: پس شما فردا ساعت 11 بیا اینجا که با هم در مورد کار صحبت کنیم. حتی شماره تلفن دفترش را هم به من داد.
من هم  خیلی بی تفاوت سرم را تکان دادم. بعدش که برمی گشتیم دیگر مریم پدر من را درآورد بس که در مورد کار و اینها حرف زد و هی می خواست بداند که من می خواهم بروم کارگاه برادرش چه کار کنم؟ من هم بهش گفتم که برادرش یک بار به نسترن گفته که من دختر تنبلی هستم که رد شده و  آبروی من را با این حرفش پیش خودم برده  و حتماً هم تو این را به برادرت گفته ای، به طوری که حتی  به نسترن گفته بود که من به جای درس خواندن بروم کار کنم در همین برش کاری چرم و اینها برای کفش و کیف.  من می خواستم فقط با برادرت شوخی کنم که یعنی این حرف بدی بوده که در مورد من زده.  ولی مریم تا آخر  سر من را برد و من پدرم درآمد تا این را راضی کنم که قرار نیست چیز خاصی اتفاق بیفتد و من نسترن دوم باشم.  

هیچ نظری موجود نیست:

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...